سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پوچ
اینجا همه چی در همه
 
دوشنبه 91 آبان 8 :: 11:17 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI

یه خانومی واسه تولد شوهرش پیشنهاد داد که برن یه رستوران خیلی شیک ...

وقتی رسیدن به رستوران , دربون رستوران گفت: سلام بهروز جان ... حالت چطوره ؟؟؟

زنه یه کم غافلگیر شد و به شوهره گفت : بهروز , تو قبلا اینجا بودی ؟؟





شوهر: نه بابا این یارو رو توی باشگاه دیده بودم ...

وقتی نشستن , گارسون اومد و گفت : همون همیشگی رو بیارم ؟؟؟

زنه یه مقدار ناراحت شد و گفت : این از کجا میدونه تو چی میخوری ؟؟؟

شوهر : اینم توی همون باشگاه بود یه بار وقت خوردن غذا منو دید ...

خواننده رستوران از پشت بلندگو گفت : سلام بهروز جان ... آهنگ مورد علاقتو میخونم برات ....

زنه دیگه عصبانی شد و کیفشو برداشت از رستوران اومد بیرون.

شوهره دوید دنبالش . زنه سوار تاکسی شد ....

بهروز جلو بسته شدن در تاکسی رو گرفت و خواست توضیح بده که حتما اشتباهی پیش اومده و منو با یکی دیگه اشتباهی


گرفتن ....

زنه سرش داد زد و انواع فحشارو بهش داد ...

یهو راننده تاکسی برگشت گفت : بهروز اینی که امشب مخشو زدی خیلی بی ادبه ها ....




موضوع مطلب : داستان, لبخند

یکشنبه 91 مرداد 1 :: 3:1 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو.مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :



ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

یکشنبه 91 مرداد 1 :: 1:47 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI

از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود،شش روز می‌گذشت.

فرشته‌ای ظاهر شد و گفت: "چرا این همه وقت صرف این یکی می‌فرمایید؟"

خداوند پاسخ داد: 

"دستور کار او رادیده‌ای‌؟

باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.

باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کارکند.

دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.

بوسه‌ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند."

فرشته سعی کرد جلوی خدا رابگیرد.

"این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا شب تمام فرمایید."

خداوند گفت : 

"نمی شود!!

چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.

از این پس می تواندهنگام بیماری، خودش را درمان کند،

یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد."

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.



"اما ای خداوند،او را خیلی نرم آفریدی."

"بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده‌ام.

تصورش را هم نمی‌توانی بکنی که تا چه حد می‌تواند تحمل کند وزحمت بکشد."

فرشته پرسید : 

"فکر هم می‌تواند بکند؟"

خداوندپاسخ داد : 

"نه تنها فکر می‌کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد."

آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.

فرشته پرسید : 

"اشک دیگر برای چیست؟"

خداوند گفت: 

"اشک وسیله‌ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا‌امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش."

فرشته متاثرشد: 

"شما فکر همه چیز را کرده‌اید، چون زن‌ها واقعا حیرت انگیزند."

زن‌ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می‌کنند.

همواره بچه‌ها را به دندان می‌کشند.

سختی‌ها را بهتر تحمل می‌کنند.

بارزندگی را به دوش می‌کشند،

ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می‌پراکنند.

وقتی خوشحالند گریه می‌کنند.

برای آنچه باور دارندمی‌جنگند.

در مقابل بی‌عدالتی می‌ایستند.

وقتی مطمئن‌اند راه حل دیگری وجود دارد، نه را نمی‌پذیرند.

بدون قید و شرط دوست می‌دارند.

وقتی بچه‌هایشان به موفقیتی دست پیدا می‌کنند گریه می‌کنند.

وقتی می‌بینند همه از پا افتاده‌اند، قوی و پابرجامی‌مانند.

آنها می‌رانند، می‌پرند، راه می‌روند، می‌دوند که نشانتان بدهندچه قدر برایشان مهم هستید.

قلب زن است که جهان را به چرخش درمی‌آورد

زن‌ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند و می‌دانند که بغل کردن وبوسیدن می‌تواند هر دل شکسته‌ای را التیام بخشد.

کار زن‌ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،

آنها شادی و امید به ارمغان می‌آورند. آنها شفقت و فکر نومی‌بخشند

زن‌ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند.

خداوندگفت: "این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد!"


فرشته پرسید: "چه عیبی؟"

خداوند گفت: 

"قدر خودش را نمی داند

. . ."




موضوع مطلب : داستان, اطلاعات عمومی

شنبه 91 تیر 31 :: 11:12 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI

غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود. خورشید در پشت کوه های پربرف یکی از روستاهای آذربایجان فرورفته بود. کار روزانه ی دهقانان پایان یافته بود. ریز علی هم دست از کار کشیده بود و به ده خود باز می گشت. در آن شب سرد و تاریک، نور لرزان فانوس کوچکی راه او را روشن می کرد. دهی که ریز علی در آن زندگی می کرد نزدیک راه آهن بود. ریز علی هر شب از کنار راه آهن می گذشت تا به خانه اش برسد. آن شب، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست. سنگ های بسیاری از کوه فرو ریخت و راه آهن را مسدود کرد. ریز علی می دانست که، تا چند دقیقه دیگر، قطار مسافربری به آن جا خواهد رسید. با خود اندیشید که اگر قطار با توده های سنگ برخورد کند واژگون خواهد شد. از این اندیشه سخت مضطرب شد. نمی دانست در آن بیابان دور افتاده چگونه راننده ی قطار را از خطر آگاه کند. در همین حال، صدای سوت قطار از پشت کوه شنیده شد که نزدیک شدن آن را خبر داد.
ریز علی روزهایی را که به تماشای قطار می رفت به یاد آورد. صورت خندان مسافران را به یاد آورد که از درون قطار برای او دست تکان می دادند. از اندیشه ی حادثه ی خطرناکی که در پیش بود قلبش سخت به تپش افتاد. در جست و جوی چاره ای بود تا بتواند جان مسافران را نجات بدهد. ناگهان، چاره ای به خاطرش رسید. با وجود سوز و سرمای شدید، به سرعت لباسهای خود را از تن درآورد و بر چوبدست خود بست. نفت فانوس را بر لباسها ریخت و آن را آتش زد. ریز علی در حالی که مشعل را بالا نگاه داشته بود، به طرف قطار شروع به دویدن کرد. راننده قطار از دیدن آتش دانست که خطری در پیش است. ترمز را کشید. قطار پس از تکانهای شدید، از حرکت باز ایستاد. راننده و مسافران سراسیمه از قطار بیرون ریختند. از دیدن ریزش کوه و مشعل ریز علی، که با بدن برهنه در آنجا ایستاده بود، دانستند که فداکاری این مرد آنها را از چه خطر بزرگی نجات داده است.....




موضوع مطلب : داستان

شنبه 91 تیر 31 :: 6:26 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI

روزی زن و مردی مشهدی خوش و خرم در کنار یکدیگر زندگی میکردند روزی برادر مرد پرسید راز خوشبختی شما چیست؟ 
مرد مشهدی گفت:25سال پیش با همسرم به ماه عسل رفتیم و درجایی تفریحی هر کدام سوار بر اسبی شدیم.اسب همسرم کمی سر کش تر بود....(من هم از این موضوع خوشحال بودم)...کمی راه رفتیم که اسب همسرم رحم کرد و همسرم را به زحمت انداخت.......همسرم رو به اسب کرد و گفت : این بار اولته.........یکبار دیگر اینکار تکرار شد و همسرم گفت این بار دومته.....بار سوم اسب رحم کرد و همسرم را ناراحت کرد....همسرم لبخندی زد و اسب را کشت...من عصبانی شدم و گفتم:این چه کاری هست چرا زبون بسته رو کشتی؟کلی پولش بود حالا از کجا بیارم؟؟
همسرم رو به من کرد و گفت:این باره اولته.........و از آن به بعد.............




موضوع مطلب : عاشقانه, داستان

شنبه 91 تیر 31 :: 2:29 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI

روزی پیرمردی سالخورده نزد نقاش بزرگ دانته گابریل روستی رفت و به او چند صفحه نقاشی نشان داد و گفت: این ها خودم کشیده ام. به نظر شما آیا این نقاشی ها ارزشمند هستند؟ روستی که مردی محجوب و بزرگ وار بود با دیدن نقاشی ها متوجه شد که پیرمرد درک صحیحی از هنر نقاشی ندارد و درواقع نقاشی های او فاقد ارزش هنری است. پس بسیار آرام و با احترام به مرد گفت: مسلما شما زحمت زیادی کشیده اید. اما می دانید که من نمی توانم دروغ بگویم. متاسفانه باید ابراز کنم که بهتر است در زمینه های دیگر هنری فعالیت داشته باشید زیرا در نقاشی فاقد استعداد کافی هستید.

پیرمرد متاثر شد اما از چهره اش مشخص بود که منتظر این چنین جوابی از روستی بوده است. سپس دست در کیف خود برد و برگه های دیگری به هنرمند بزرگ نشان داد. به نظر می رسید در آن برگه کودکی نقاشی کشیده است. روستی با دیدن نقاشی ها بسیار شگفت زده شد و فریاد زد: بسیار عالی است! کسی که این ها کشیده است یکی از نوابغ نقاشی خواهد شد. او بسیار با استعداد است! آیا این نقاشی های پسر شماست؟

پیرمرد این بار بیشتر از پیش ناراحت شد و گفت: خیر، این نقاشی ها را خود من در کودکی کشیده بودم. اما به دلیل عدم تشویق دیگران و تمسخر اطرافیان از پرداختن به هنر نقاشی دلسرد شدم. ای کاش حرف های تشویق آمیز شما را همان چهل سال پیش شنیده بودم.




موضوع مطلب : داستان

شنبه 91 تیر 31 :: 2:27 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI

موسی آهنگ ساز بزرگ و مشهور، فردی زشت و بدترکیب بود. قدی کوتاه و قوزی بزرگ بر پشت داشت.
موسی روزی عاشق دختر یکی از تجار شد. دختری که بسیار زیبا و دوست داشتنی بود. زمانی که موسی می خواست به شهر خود باز گردد، تصمیم گرفت که در آخرین لحظه شجاعتش را به کار گیرد و در مورد علاقه خود با دختر صحبت کند. به نزد دختر رفت تا از آخرین فرصت برای گفت و گو با او استفاده کند.
دختر که از زیبایی به فرشتگان شباهت داشت، حتی به موسی نگاه هم نکرد. موسی که از اندوه رنج می برد، با سختی و شرمساری پرسید:” آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها قبل از تولدشان در آسمان بسته می شود؟”
دختر در حالی که همچنان به کف اتاق نگاه می کرد گفت : “بله، نظر شما چیست؟”
موسی گفت: “من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری، برای او مقدر می کند که با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، همسر آینده ام را به من نشان داد و گفت:” همسر تو گوژپشت خواهد بود.” همان لحظه من از ته قلبم دعا کردم و گفتم: “خدای مهربان، گوژپشت بودن برای یک زن خیلی سخت است و او از این موضوع رنج خواهد برد، قوز او را به من بده و هرچه زیبایی است به او عطا کن.”
دختر زیبارو نگاهش به موسی خشک شده بود و از تصور چنین واقعه ای به خود لرزید.
او سالهای سال همسر باوفای موسی بود.




موضوع مطلب : عاشقانه, داستان

شنبه 91 تیر 31 :: 2:27 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI

زن و مرد جوانی به محله ی جدیدی اسباب کشی کردند. روز بعد هنگام صرف صبحانه ، زن متوجه شد که همسایه اش در حال آویزان کردن رخت های شسته است و گفت : «لباس ها چندان تمیز نیست . انگار نمی داند چه طور لباس بشوید! احتمالا باید پودر لباس شویی بهتری بخرد .» همسرش نگاهی کرد اما هیچ نگفت . هربار که زن همسایه لباس های شسته اش را برای خشک شدن آویزان می کرد ، زن جوان همان حرف ها را تکرار می کرد . تا اینکه حدود یک ماه بعد ، روزی از دیدن لباس های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت :«یاد گرفته چه طور لباس بشوید . مانده ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده ؟» مرد پاسخ داد : «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره هایمان را تمیز کردم!!!»

زندگی هم همینطور است . وقتی رفتار دیگران را مشاهده می کنیم آنچه می بینیم بستگی دارد به درجه ی شفافیت پنجره ای که از آن به رفتار آن ها نگاه می کنیم .




موضوع مطلب : داستان

شنبه 91 تیر 31 :: 2:23 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI

 دختر جوانی مدتی قبل از جشن عروسی اش آبله سختی گرفت و در بستر بیماری افتاد. بیماری اش شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.

دختر همواره نگران صورت خود بود که جای آبله تمام آن را پوشانده و از شکل افتاده است.

نامزد او به عیادتش رفت و از درد چشم و کم سو شدنشان نالید.

موعد عروسی فرا رسید. مرد جوان عصازنان دست عروس را گرفته بود.

مردم می گفتند: چه خوب! همان بهتر که عروس نازیبا، شوهرش نابینا باشد.

پانزده سال پس از آن روز، زن از دنیا رفت. مرد عصا را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه متحیر شده بودند.

مرد گفت: ” من فقط شرط عشق را به جا آوردم.”




موضوع مطلب : عاشقانه, داستان

چهارشنبه 91 تیر 21 :: 11:9 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI

یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می‌گذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما می‌توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید...
قاعدتاً این آزمون نمی‌تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد.
پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که می‌توانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید. 
شما باید شخص مورد علاقه‌تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید. 
از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود: 
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

سوئیچ ماشین را به پزشک می‌دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس می‌مانیم...


شما بودین چیکار میکردین؟؟؟؟




موضوع مطلب : عاشقانه, داستان

<   1   2   3   4   5   >   
 
درباره وبلاگ

به نام خدا هستم، از بچگی بزرگ شدم، تو بیمارستان به دنیا اومدم، صادره از شهرمون، همونجا بزرگ شدم، چند سال سن دارم، بابام مرد بود، تو دوران کودکیم بچه بودم، با رفیقام دوست شده بودم،یه تابرادر دارم که باهام برادره، به دوست داشتن علاقه دارم، قصد ازدواج نه دارم، بعضی شبها که می خوابم خواب می بینم، تو خونمون زندگی می کنیم، تا حالا نمردم و ...»

نویسندگان
Mamad Dj (10)

پیوندها
پایگاه خبری تحلیلی فرزانگان امیدوار
هواداران بازی عصر پادشاهان ( Kings-Era.ir )
مهندس محی الدین اله دادی
گل باغ آشنایی
««««« شب های تهران »»»»»
رقصی میان میدان مین
****شهرستان بجنورد****
دانشجویان مهندسی مکانیک شهرکرد
تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر
تراوشات یک ذهن زیبا

سایت روستای چشام
شبستان
برادران شهید هاشمی
عشق
مصطفی
اواز قطره
محمد قدرتی MOHAMMAD GHODRATI
دنیای هالیوود
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
.:مطالب جدید18+ :.
هر چی تو فکرته
... یاس ...
بیارجمند
هیئت
نــــــا کجــــــا آبـــــــاد دل مــــن ...
عرفان وادب
بهار عشق
*(حرفهای نگفته)*
مرامنامه عشاق
..پـــــر شکســــته
ALAKI
زازران
شایگان♥®♥
مناجات با عشق
دانشجوی میکروبیولوژی 91 دانشگاه آزاد اشکذر
سید علی حسینی
به بهترین وبلاگ سرگرمی خوش امدید
اخبار روز ایران وجهان
انجمن مرجع وتخصصی پارسی گلد
دانشجویان مهندسی مکانیک (شهرکرد)
نارنجی
دانلود آهنگ جدید
ایران من
سامانه ارسال پیامک + آرشیو SMS با موضوعات گوناگون
بهترین قالب های وبلاگ

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 211
بازدید دیروز: 26
کل بازدیدها: 309424