موسی آهنگ ساز بزرگ و مشهور، فردی زشت و بدترکیب بود. قدی کوتاه و قوزی بزرگ بر پشت داشت.
موسی روزی عاشق دختر یکی از تجار شد. دختری که بسیار زیبا و دوست داشتنی بود. زمانی که موسی می خواست به شهر خود باز گردد، تصمیم گرفت که در آخرین لحظه شجاعتش را به کار گیرد و در مورد علاقه خود با دختر صحبت کند. به نزد دختر رفت تا از آخرین فرصت برای گفت و گو با او استفاده کند.
دختر که از زیبایی به فرشتگان شباهت داشت، حتی به موسی نگاه هم نکرد. موسی که از اندوه رنج می برد، با سختی و شرمساری پرسید:” آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها قبل از تولدشان در آسمان بسته می شود؟”
دختر در حالی که همچنان به کف اتاق نگاه می کرد گفت : “بله، نظر شما چیست؟”
موسی گفت: “من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری، برای او مقدر می کند که با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، همسر آینده ام را به من نشان داد و گفت:” همسر تو گوژپشت خواهد بود.” همان لحظه من از ته قلبم دعا کردم و گفتم: “خدای مهربان، گوژپشت بودن برای یک زن خیلی سخت است و او از این موضوع رنج خواهد برد، قوز او را به من بده و هرچه زیبایی است به او عطا کن.”
دختر زیبارو نگاهش به موسی خشک شده بود و از تصور چنین واقعه ای به خود لرزید.
او سالهای سال همسر باوفای موسی بود.