سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پوچ
اینجا همه چی در همه
 
سه شنبه 91 دی 5 :: 10:4 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI

مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر 4 ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد!
در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید …
با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد..
او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمان
بود، به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:

««دوست دارم بابایی»»
…..
…..
روز بعـــــد آن مــــــــرد خودکشـــــــــــی کــــــرد!!




موضوع مطلب :

سه شنبه 91 آذر 28 :: 10:51 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI





پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت.دختر هابیل جوابش کرد و گفت: نه،هرگز!همسریم را سزاوار نیستی.تو با بدان نشستی و

خاندان نبوتت گم شد.تو همانی که بر کشتی سوار نشدی.خدا و فرمانش را نادیده گرفتی.به پدرت پشت کردی!به پیمانش

نیز..غرورت،غرقت کرد!

دیدی که نه شنا به کارت آمد نه بلندی کوه ها!

پسر نوح گفت:اما آنکه غرق میشود خدا را خالصانه تر صدا میزند! تا آن که بر کشتی سوار است.من خدایم را لا به لای طوفان یافتم.در

دل مرگ و سهمگینی سیل!

دختر هابیل گفت: ایمان پیش از واقعه به کار می آید.در آن هول و هراس که تو گرفتار شدی هر کفری به دل ایمان می شود! آنچه تو

بهش رسیدی ایمان به اختیار نبود. پس گردنی خدا بود که گردنت را شکست.


ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

جمعه 91 آذر 17 :: 3:2 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت: پدر یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: من رفتنی ام!

گفتم: یعنی چی؟

گفت: دارم میمیرم

گفتم: دکتر دیگه ای رفتی، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم یعنی خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گل مالید سرش

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟


گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم

کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن

تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم

اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت

خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد

با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن

آخه من رفتنی ام و اونا انگار موندنی

سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم

بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم

ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم

گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم

مثل پیر مردا برای همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم

الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و مهربون شدم

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن منو قبول میکنه؟


گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، وقتی داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟


گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!


یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

گفت: بیمار نیستم!

گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن نه. پرسیدم خارج چی؟ و باز جواب دادند نه!

خلاصه پدر ما رفتنی هستیم وقتش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد..




موضوع مطلب : داستان

جمعه 91 آذر 17 :: 2:58 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید.
او برروی یک صندلی دسته‌دارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند.
وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت...
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد».
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟»

مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست!
او حسابی عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.
وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ...... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...
در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود.
?

- چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را بازگرداند
1. سنگ ... پس از رها کردن!
2. حرف ... پس از گفتن!
3. موقعیت... پس از پایان یافتن!
4. زمان ... پس از گذشتن.




موضوع مطلب : داستان

دوشنبه 91 آذر 13 :: 11:45 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI

سرش را انداخته بود پایین و تند تند می‌نوشت. معلوم بود که به حرفهام گوش نمی‌دهد. نسخه را هل داد به طرفم و گفت: «چند تا قرص آرام‌بخش واسه‌ت نوشتم و یه مقدار ویتامین که تقویت بشی اینا رو تا دو هفته دیگه بخور تو این مدّت هم هر چیزی که اذیتت می‌کنه رو روی کاغذ بنویس و دفعة بعد با خودت بیار.»

زیر لب چیزی می‌گویم و بیرون می‌زنم به ماشین که می‌رسم می‌بینم جریمه شده‌ام برگه را از پشت برف پاک کن برمی‌دارم و پاره می‌کنم. می‌نشینم پشت فرمان، صندلی داغ شده است پنجره را باز می‌کنم باد گرم توی صورتم می‌زند. از سمت راست خیابان جلو می‌روم ماشینها به سرعت از کنارم رد می‌شوند. حوصلة سبقت گرفتن از هیچ کس و هیچ چیز را ندارم. کسی پشت سرم بوق می‌زند. لاین وسط خالی است امّا بیخودی هی بوق می‌زند. پایم را یکدفعه روی ترمز می‌گذارم تصادفی اتّفاق نمی‌افتد ماشین را نگه می‌دارد و به سرعت به سمت من می‌آید می‌گذارم نزدیک شود، دارد فحش می‌دهد پا را می‌گذارم روی گاز و فرار می‌کنم. از چراغ قرمز رد می‌شوم پلیسی سوت می‌زند و شمارة ماشین را برمی‌دارد اعتنایی نمی‌کنم. به تابلو تبلیغاتی نگاهی می‌کنم و رد می‌شوم. موبایلم زنگ می‌زند جواب نمی‌دهم می‌رود روی پیغام‌گیر، سیگاری را از جیب پیرهنم درمی‌آورم و آتش می‌زنم. روشن نمی‌شود. سیگار را برعکس گذاشته‌ام پرتش می‌کنم از پنجره بیرون موبایل دوباره زنگ می‌زند جواب نمی‌دهم می‌رود روی پیغام گیر. جلوی یک داروخانه نگه می‌دارم و می‌روم داخل. نسخه را تحویل می‌دهم نمی‌توانم بنشینم شروع می‌کنم به قدم زدن. به عکس زنهای روی شامپوها نگاه می‌کنم یکدفعه صدایم می‌کنند برمی‌گردم پسر جوانی نسخه را می‌پیچد و مشمّا را به سمتم هل می‌دهد. پول داروها را حساب می‌کنم و می‌آیم بیرون. کنار ماشین می‌ایستم قرصها را از مشمّا درمی‌آورم روی همه‌شان چند تا خطّ عمودی کشیده است همه را می‌ریزم توی جوی آب. فقط قرصهای «ویتامین ب» را نگه می‌دارم. ماشین را روشن می‌کنم و به طرف خانه حرکت می‌کنم.

?

در را باز می‌کند و می‌آید داخل خانه. نمی‌بینمش، از صدای باز شدن آرام در می‌فهمم که خودش است. می‌گویم: «سلام آیدا، دیر اومدی؟!» می‌آید داخل شالش را پرت می‌کند روی مبل و با لحنی تکراری می‌گوید: «سلام عزیزم قربون اون چشای قشنگت تو ترافیک بودم» روزنامه را برمی‌دارم و زیر لب غرولند می‌کنم: «از این شعر و ورایی که واسه بقیه تیکّه پاره می‌کنی به من نگو» سرش را با لحنی تمسخر آمیز به طرفم برمی‌گرداند و در حالیکه دو طرف شلوارش را گرفته با لحنی سینمایی شروع می‌کند به جمله‌های عاشقانه ردیف کردن. توجّه نمی‌کنم و دنبال جدول می‌گردم. بازی‌اش را قطع می‌کند و به اطاق خواب می‌رود. جدول را پیدا می‌کنم. اوّل شروع می‌کنم به حل کردن عمودی‌ها. از افقی‌ها هیچ وقت خوشم نمی‌آید، مرا یاد بابا می‌اندازد همان وقتی که سوخته بود و توی سردخانه مرا بردند برای شناسایی جسدش. شده بود یک چیز سیاه وحشتناک هر چند نسوخته‌اش هم تعریفی نداشت. مامان گریه می‌کرد بابا دیگر به خانه نمی‌آمد شده بود یک چیزِ... یک حرف وسط دو تا خانة سیاه در نمی‌آید می‌روم سراغ افقی‌ها. آیدا صدایم می‌کند: «این چمدونا رو که هنوز نبستی؟!» جدول را روی تلویزیون پرت می‌کنم و می‌روم کمکش. اوّل لباسهای زیرش را می‌چپانم ته ساک بعد لباسهای مهمانیش را. معلوم نیست قرار است در این دو روز مسافرت چند دست لباس عوض کند؟! ساکهای بعدی را پرمی‌کنم از خرت و پرت. سیخ و قابلمه و قاشق و چنگال و واکمن و... آیدا واکمن را برمی‌دارد می‌گذارد توی کیفش. ساک را ول می‌کنم و می‌روم توی هال جلوی تلویزیون می‌نشینم. تمام خانه را دارد جمع می‌کند پیک نیکی را هم برمی‌دارد می‌گویم: «بس کن دیگه! تو این دو روز مگه چقدر وسایل می‌خوایم؟!» مایکروفر زنگ می‌زند. از آن اطاق داد می‌زند: «میزو بچین تا من بیام» گوش نمی‌دهم. جدول را برمی‌دارم شروع می‌کنم به حل کردن افقی‌ها. موبایلم زنگ می‌زند. گوشی را برمی‌دارم «فاطی» است حالم را می‌پرسد و تأکید می‌کند که قرصهایم را سر وقت بخورم. می‌پرسد که چرا گوشی را جواب نمی‌داده‌ام طفره می‌روم صدای گریة بچه‌اش بلند می‌شود تند و تند سفارش می‌کند و خداحافظی می‌کند. آیدا می‌گوید: «کی بود عزیزم؟» می‌گویم: «آبجیم بود سلامت رسوند» به آشپزخانه می‌روم و وسایل ناهار را آماده می‌کنم. صدای زنگ موبایل دوباره بلند می‌شود.

?

پشت فرمان نشسته‌ام و دارم عرق می‌ریزم. پشت تونل ترافیک شده است صدای ضبط را بلند می‌کنم «حمیرا» اوج می‌گیرد. آیدا با عشوه می‌گوید: «یه نوار دیگه بذار اینا چیه عزیزم اعصابم خورد شد» نوار را می‌آورم بیرون یک نوار از داخل داشبورد درمی‌آورم و می‌گذارم. «یساری» وسط آهنگ است. کم کم می‌روم توی حس. چشمهایم پُرِ اشک می‌شود سری به تمسخر تکان می‌دهد و می‌گوید: «گه بزنم به تو و سلیقة خوشگلت شوهر جونم» واکمن را از کیفش درمی‌آورد گوشی‌ها را می‌چپاند توی گوشش، گوشواره‌های جدیدش دیده می‌شوند. سفیدی گوشهایش مرا یاد ملافة روی جنازة بابا می‌اندازد. ملافه را که کنار زدند مامان جیغ می‌کشید. من فقط نگاه کردم... آیدا با سرش ریتم می‌گیرد. جدیداً می‌رود هورمون و ژل می‌زند که باسنش شبیه «جنیفر لوپز» شود رفته است توی حس روسریش عقب رفته و موهای طلایی و گوشهای سفیدش کاملاً بیرون زده‌اند. ماشینها آرام آرام جلو می‌روند یکی در میان صدای بوق می‌آید. زیر بغلم عرق کرده است طرف اوّل نوار تمام می‌شود. دریچة کولر را به طرف خودم برمی‌گردانم. وارد تونل می‌شویم ماشین یکدفعه تاریک می‌شود توی دلم چیزی خالی می‌شود دستم را آرام دراز می‌کنم و دستش را می‌گیرم. دستم را محکم فشار می‌دهد دستم را آرام به طرف قلبش می‌برد... صدای بوق بلند می‌شود ماشین جلویی حرکت کرده است. دستم را از دستش بیرون می‌کشم و راه می‌افتیم.

?

توی حمّام است در را کمی باز می‌کند و صدایم می‌زند: «شوهر خوشگلم می‌شه اون ژیلتتو بدی من؟» از لای در تیغ را می‌دهم و دیدش می‌زنم لبخند می‌زند و لبهایش را به علامت بوسه غنچه می‌کند. می‌روم جلوی آینه ته ریشم بیرون زده است با دست صورتم را می‌پوشانم می‌روم جلوی تلویزیون می‌نشینم چند بار کانال را عوض می‌کنم بعد خاموشش می‌کنم. صدای در زدن بلند می‌شود. آب معدنی آورده‌اند احتمالاً کار آیدا است آب معمولی که نمی‌خورد می‌گوید سنگ کلّیه می‌آورد. در را باز می کنم. انعام می‌دهم و پیشخدمت را هل می‌دهم بیرون. چشمهایش گرد می‌شود در را می‌بندم به طرف حمّام می‌روم در می زنم. می‌گوید: «چیه شوهر جون؟» می‌گویم دستشویی دارم و در را باز می‌کنم چشمهایش را بسته و زیر دوش دارد بدن کفی‌اش را می‌شوید می‌نشینم روی توالت فرنگی و زل می‌زنم به اندام سفیدش. چشمهایش را باز می‌کند شروع می‌کند به خواندن یک ترانة اسپانیایی. سیفون را می‌کشم و از حمّام می‌آیم بیرون. لباس می‌پوشم کراواتم را می‌زنم. گرهش را تا می‌توانم سفت می‌کنم. جلوی آینه خودم را برانداز می‌کنم بعد سویچ ماشین را از روی تلویزیون برمی‌دارم صدای آب قطع شده. می‌گویم: «من ماشینو می‌یارم دم هتل اونجا منتظرتم» توی حمّام یک چیزهایی می‌گوید صدا می‌پیچد و چیزی نمی‌فهمم می‌آیم از اطاق بیرون و در را محکم پشت سرم می‌بندم.

¨      ¨      ¨

پیتزا را می‌آورند. گوشه‌هایش سوخته است. به آیدا نگاه می‌کنم گوشواره‌اش را عوض کرده است سس قرمز را خالی می‌کنم روی پیتزا. با کارد یک تکّه از پیتزایش را می‌بُرد و در دهانش می‌گذارد. سس سفید را در خط‌های متقاطعی می‌ریزم روی سسهای قرمز. دستمال کاغذی را برمی‌دارد و آرام روی لبهایش را پاک می‌کند. یک تکّة بزرگ از پیتزا را برمی‌دارم و گاز می‌زنم کش می‌آید و جدا نمی‌شود. یک قطره سس می‌ریزد روی شلوارم با ناخن سس را از روی شلوارم برمی‌دارم. آیدا یک تکّة دیگر می‌گذارد توی دهانش و با دهان بسته مشغول جویدن می‌شود بعد دستمال کاغذی را برمی‌دارد و آرام روی لبهایش را پاک می‌کند. با صدای بلند می‌گویم: «آشغالا پیتزا رو سوزوندن. می‌بینی؟!» سرم گیج می‌رود بوی پیتزا و گرما کلافه‌ام کرده است سرم گیج می‌رود شقیقه‌هایم درد می‌گیرد چشمهایم سیاهی می‌رود آیدا با نگرانی نگاهم می‌کند بلند می‌شوم به طرف دستشویی می‌روم. توی آینه خودم را نگاه می‌کنم بالا می‌آورم توی کاسة دستشویی. شقیقه‌هایم درد می‌کند. سرم گیج می‌رود چشمهایم سیاهی می‌رود. دستم توی هوا دنبال چیزی می‌گردد. دستم را به چیزی گیر می‌دهم. زمین می‌خورم نور لامپ توی چشمم می‌زند. سعی می‌کنم جیغ بکشم امّا صدایم درنمی‌آید. چشمهایم را می‌بندم حس می‌کنم زمین زیر پایم حرکت می‌کند. دارم فرو می‌روم، فرو می‌روم... با تمام قوا جیغ می‌کشم. چند تا مرد و زن داخل می‌ریزند آیدا جلو می‌آید نگاهش می‌کنم، گوشواره‌هایش را عوض کرده است. روی سرم خم می‌شود، دستم را می‌گیرد. چشمهایم را می‌بندم و لبخند می‌زنم. دستش را روی شقیقه‌ام می‌گذارد و فشار می‌دهد آرام می‌شوم کسی دارد با موبایلش به اورژانس زنگ می‌زند.

 

?

ماشین را کنار ساحل پارک می‌کنم. می‌گویم: «امشب بزنیم به دریا» می‌گوید: «آخه اینجا که ساحلش قابل شنا کردن نیست عزیز دلم» می‌گویم: «تو نمی‌یای من می‌رم» نگاهم می‌کند یعنی نرو نگاهش می‌کنم یعنی مواظبم دستم را می‌گیرد و روی قلبش می‌گذارد و جمله‌ای عاشقانه می‌گوید. نمی‌دانم این صحنه را توی کدام فیلم دیده است. پشه‌ای روی صورتش می‌نشیند دستم را ول می‌کند و پشه را می‌پراند. می‌گوید: «الهی شکر که امشب می‌ریم، دورت بگردم این پشه‌های لعنتی تن منو دیگه داغون کردن» نگاهی به من می‌کند و با خودش ادامه می‌دهد: «نمی‌دونم که این پدر سوخته‌ها واسه چی تو که اینقدر گوشتت شیرینه رو نمی‌خورن پریسا جون می‌گه اونایی که ویتامین ب خونشون زیاده پشه‌ها زیاد نیششون می‌زنن آخه خواهرِ...» در را می‌بندم و به طرف دریا می‌روم ماه کامل شده است سفیدی مهتاب توی چشمم می‌زند برمی‌گردم و برای آیدا دست تکان می‌دهم چشمهایش را بسته و گوشی واکمن توی گوشش است، صدای دریا توی مغزم می‌پیچد. کفشهایم را درمی‌آورم جورابهایم را هم. آرام پا می‌گذارم توی آب شلوارم خیس می‌شود تازه می‌فهمم که با لباس به آب زده‌ام ردّ پاهایم روی ماسه‌ها تا لب آب آمده‌اند. موج جلو می‌رود و چند تایی را پاک می‌کند، برمی‌گردد زیر پایم خالی می‌شود جاپایم را روی ماسه‌ها محکم می‌کنم. دریا در افق با آسمان یکی شده است. همه چیز سیاهست سرم را برمی‌گردانم. آیدا توی تاریکی داخل ماشین گم شده است. موج عقب می‌رود صدفهای خرد شده توی مهتاب دیده می‌شوند. یک قدم دیگر جلو می‌روم آب تا زیر شکمم بالا می‌آید، تمام تنم یخ می‌کند. دلم می‌خواهد جلوتر بروم. یک قدم دیگر برمی‌دارم. موبایل زنگ می‌زند توی جیب پیرهنم جا مانده است. ناخودآگاه جواب می‌دهم معاون شرکت است خیالم را راحت می‌کند که همه چیز بر وفق مراد است. موج بزرگی می‌آید و تعادلم را به هم می‌زند. گوشی موبایل از دستم توی آب می‌افتد. بهتم می‌زند گوشی آرام آرام در آب و سیاهی پایین می‌رود موج برمی‌گردد زیر پایم خالی می‌شود. به یاد بابا می‌افتم. مامان توی سرم جیغ می‌کشد. سرم را می‌کنم زیر آب. دهانم تلخ و شور می‌شود. سرم را درمی‌آورم و به طرف ساحل برمی‌گردم.




موضوع مطلب : داستان

دوشنبه 91 آذر 6 :: 7:32 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI

ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم.

یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است

سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند

سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته

و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد

وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل آفریقا (با توجه …به قیافه‌اش)، آنجا نشسته

و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند.

اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمین? اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.

او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعد? غذایی‌اش را ندارد.

در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند.

جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد.

دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود.

به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند

و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را.

هم? این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است

مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.

آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد.

و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند،

و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است.

توضیح پائولو کوئلیو:

من این داستان زیبا را به هم? کسانی تقدیم می‌کنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می‌کنند

و آنها را افرادی پایین‌مرتبه می‌دانند. داستان را به هم? این آدم‌ها تقدیم می‌کنم که با وجود نیت‌های خوبشان، دیگران را از بالا نگاه می‌کنند

و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند. چقدر خوب است که هم? ما خودمان را از پیش‌داوری‌ها رها کنیم

وگرنه احتمال دارد مثل احمق‌ها رفتار کنیم؛

مثل دختر بیچار? اروپایی که فکر می‌کرد در بالاترین نقط? تمدن است

در حالی که آفریقاییِ دانش‌آموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد
.




موضوع مطلب : داستان, اطلاعات عمومی

جمعه 91 آذر 3 :: 11:41 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI

آبجی کوچیکه گفت: زودی یه آرزو کن، زودی یه آرزو کن
آبجی بزرگه چشماشو بست و آرزو کرد

آبجی کوچیکه گفت: چپ یا راست؟ چپ یا راست؟

آبجی بزرگه گفت: م م م راست
آبجی کوچیکه گفت: درسته، درسته، آرزوت برآورده میشه، هورا بعد دستشو دراز کرد و از زیر چشم چپ آبجی مژه رو برداشت!
آبجی بزرگه گفت: تو که از زیر چشم چپ ورداشتی که...
آبجی کوچیکه چپ و راست رو مرور کرد و گفت : خوب اشکال نداره؛ دستشو دراز کرد و یه مژه دیگه از زیر چشم راست آبجی برداشت. دیدی؟ آرزوت می خواد برآورده شه، دیدی؟ حالا چی آرزو کردی؟
آبجی بزرگه گفت: آرزو کردم دیگه مژه هام نریزه!!!


بعد سه تایی زدن زیر خنده آبجی کوچیکه، آبجی بزرگه و پرستار بخش شیمی درمانی




موضوع مطلب : داستان, اطلاعات عمومی

سه شنبه 91 آبان 23 :: 7:48 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI

سهروردی را گفتند تا به کی از ایران سخن گویی ؟ گفت تا آن زمان که زنده ام . گفتند این بیماری است چون ایران دختره باکره ای نیست برای تو ، و گنج سلطانی هم برای بی چیزی همانند تو نخواهد بود

سهروردی خندید و گفت شما عشق ندانید چیست . دوباره او را گرفته و به سیاهچال بردند.
حکیم ارد بزرگ اندیشمند یگانه کشورمان می گوید : “نماز عشق ترتیبی ندارد چرا که با نخستین سر بر خاک گذاردن ، دیگر برخواستنی نیست . ”
شبها از درون روزن سیاه چال زندان سهروردی ، اشعار حکیم فردوسی را زندانبانان می شنیدند و از این روی ، وعده های غذایش را قطع نمودند و در نهایت سهروردی از گرسنگی به قتل رسید…




موضوع مطلب : عاشقانه, داستان, اطلاعات عمومی

سه شنبه 91 آبان 23 :: 7:47 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI

در یکی از روستـاهای ایتالیـا، پسر بچه شـروری بود که دیگران را با سخنـان زشتش خیلی ناراحت می کرد.
روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرفهایت ناراحت کردی، یکی از این میخها را به دیوار انبار بکوب.
روز اول، پسرک بیست میخ به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد ، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد.
یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت خواهی کند، یکی از میخها را از دیوار بیرون بیاورد.
روزها گذشت تا اینکه یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت: بابا، امروز تمام میخها را از دیوار بیرون آوردم!
پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند، پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت: آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخهای دیوار نگاه کن. دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست. وقتی تو عصبانی می شوی و با حرفهایت دیگران را می رنجانی، آن حرفها هم چنین آثاری بر انسانها می گذارند. تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری، اما هـزاران بـار عذرخواهـی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند.




موضوع مطلب : داستان, اطلاعات عمومی

سه شنبه 91 آبان 23 :: 7:46 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI

روزی استادی در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت:
«استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست »
استاد از نوجوان خواست وارد آب بشود.
نوجوان این کار را کرد.
استاد با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت،
طوری که نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد.
استاد نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.
او که از کار استاد عصبانی شده بود، با اعتراض گفت:
« استاد ! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید »
استاد دستی به نوازش به سر او کشید و گفت:
«فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی.
هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!»




موضوع مطلب : داستان, اطلاعات عمومی

<   1   2   3   4   5   >   
 
درباره وبلاگ

به نام خدا هستم، از بچگی بزرگ شدم، تو بیمارستان به دنیا اومدم، صادره از شهرمون، همونجا بزرگ شدم، چند سال سن دارم، بابام مرد بود، تو دوران کودکیم بچه بودم، با رفیقام دوست شده بودم،یه تابرادر دارم که باهام برادره، به دوست داشتن علاقه دارم، قصد ازدواج نه دارم، بعضی شبها که می خوابم خواب می بینم، تو خونمون زندگی می کنیم، تا حالا نمردم و ...»

نویسندگان
Mamad Dj (10)

پیوندها
پایگاه خبری تحلیلی فرزانگان امیدوار
هواداران بازی عصر پادشاهان ( Kings-Era.ir )
مهندس محی الدین اله دادی
گل باغ آشنایی
««««« شب های تهران »»»»»
رقصی میان میدان مین
****شهرستان بجنورد****
دانشجویان مهندسی مکانیک شهرکرد
تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر
تراوشات یک ذهن زیبا

سایت روستای چشام
شبستان
برادران شهید هاشمی
عشق
مصطفی
اواز قطره
محمد قدرتی MOHAMMAD GHODRATI
دنیای هالیوود
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
.:مطالب جدید18+ :.
هر چی تو فکرته
... یاس ...
بیارجمند
هیئت
نــــــا کجــــــا آبـــــــاد دل مــــن ...
عرفان وادب
بهار عشق
*(حرفهای نگفته)*
مرامنامه عشاق
..پـــــر شکســــته
ALAKI
زازران
شایگان♥®♥
مناجات با عشق
دانشجوی میکروبیولوژی 91 دانشگاه آزاد اشکذر
سید علی حسینی
به بهترین وبلاگ سرگرمی خوش امدید
اخبار روز ایران وجهان
انجمن مرجع وتخصصی پارسی گلد
دانشجویان مهندسی مکانیک (شهرکرد)
نارنجی
دانلود آهنگ جدید
ایران من
سامانه ارسال پیامک + آرشیو SMS با موضوعات گوناگون
بهترین قالب های وبلاگ

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 346
بازدید دیروز: 22
کل بازدیدها: 308655