پوچ
اینجا همه چی در همه
|
|
||
سه شنبه 91 آذر 14 :: 7:27 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI
این پیرزن 87 سال بدون آب زنده هست موضوع مطلب : اطلاعات عمومی سه شنبه 91 آذر 14 :: 7:25 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI
دلقک های دربار ناصرالدین شاه قاجار
علامه جعفری در کنار شاگرد ژاپنی اش
اسماعیل ناکایاما، شاگرد ژاپنی علامه محمد تقی جعفری، اوایل دهه 50
موضوع مطلب : عکس سه شنبه 91 آذر 14 :: 7:25 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI
سه شنبه 91 آذر 14 :: 7:23 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI
فلش قفل شو
فلش حلقه این حلقه مدرن این امکان را برای شما فراهم می کند تا اطلاعات مهم و با ارزش خود را روی انگشت خود نگه دارید.
فلش بتونی این فلش که از بتن ساخته شده است از طالاعات شما به خوبی محافظت می کند.
فلش سرنگ این فلش منحصر به فرد الهام بخش این است که شما ویروس های رایانه خود را با آن از بین می برید.
فلش انگشت شصت
فلش مقوایی این فلش یکبار مصرف توسط موسسه هنری Lebedev Studio طراحی شده است.
فلش شکلاتی این فلش زیبا و غیرعادی شبیه یک شکلات طراحی شده است.
فلش با کابل قطع شده این فلش ابتکاری شبیه یک سوکت که کابل آن قطع شده طراحی شده است.
فلش کلید این طرح کلید شکل از یک فلش مموری است.
فلش جعبه فیلم مطمئنا عکاسان این فلش را دوست خواهند داشت.
موضوع مطلب : عکس دوشنبه 91 آذر 13 :: 11:45 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI
سرش را انداخته بود پایین و تند تند مینوشت. معلوم بود که به حرفهام گوش نمیدهد. نسخه را هل داد به طرفم و گفت: «چند تا قرص آرامبخش واسهت نوشتم و یه مقدار ویتامین که تقویت بشی اینا رو تا دو هفته دیگه بخور تو این مدّت هم هر چیزی که اذیتت میکنه رو روی کاغذ بنویس و دفعة بعد با خودت بیار.» زیر لب چیزی میگویم و بیرون میزنم به ماشین که میرسم میبینم جریمه شدهام برگه را از پشت برف پاک کن برمیدارم و پاره میکنم. مینشینم پشت فرمان، صندلی داغ شده است پنجره را باز میکنم باد گرم توی صورتم میزند. از سمت راست خیابان جلو میروم ماشینها به سرعت از کنارم رد میشوند. حوصلة سبقت گرفتن از هیچ کس و هیچ چیز را ندارم. کسی پشت سرم بوق میزند. لاین وسط خالی است امّا بیخودی هی بوق میزند. پایم را یکدفعه روی ترمز میگذارم تصادفی اتّفاق نمیافتد ماشین را نگه میدارد و به سرعت به سمت من میآید میگذارم نزدیک شود، دارد فحش میدهد پا را میگذارم روی گاز و فرار میکنم. از چراغ قرمز رد میشوم پلیسی سوت میزند و شمارة ماشین را برمیدارد اعتنایی نمیکنم. به تابلو تبلیغاتی نگاهی میکنم و رد میشوم. موبایلم زنگ میزند جواب نمیدهم میرود روی پیغامگیر، سیگاری را از جیب پیرهنم درمیآورم و آتش میزنم. روشن نمیشود. سیگار را برعکس گذاشتهام پرتش میکنم از پنجره بیرون موبایل دوباره زنگ میزند جواب نمیدهم میرود روی پیغام گیر. جلوی یک داروخانه نگه میدارم و میروم داخل. نسخه را تحویل میدهم نمیتوانم بنشینم شروع میکنم به قدم زدن. به عکس زنهای روی شامپوها نگاه میکنم یکدفعه صدایم میکنند برمیگردم پسر جوانی نسخه را میپیچد و مشمّا را به سمتم هل میدهد. پول داروها را حساب میکنم و میآیم بیرون. کنار ماشین میایستم قرصها را از مشمّا درمیآورم روی همهشان چند تا خطّ عمودی کشیده است همه را میریزم توی جوی آب. فقط قرصهای «ویتامین ب» را نگه میدارم. ماشین را روشن میکنم و به طرف خانه حرکت میکنم. ? در را باز میکند و میآید داخل خانه. نمیبینمش، از صدای باز شدن آرام در میفهمم که خودش است. میگویم: «سلام آیدا، دیر اومدی؟!» میآید داخل شالش را پرت میکند روی مبل و با لحنی تکراری میگوید: «سلام عزیزم قربون اون چشای قشنگت تو ترافیک بودم» روزنامه را برمیدارم و زیر لب غرولند میکنم: «از این شعر و ورایی که واسه بقیه تیکّه پاره میکنی به من نگو» سرش را با لحنی تمسخر آمیز به طرفم برمیگرداند و در حالیکه دو طرف شلوارش را گرفته با لحنی سینمایی شروع میکند به جملههای عاشقانه ردیف کردن. توجّه نمیکنم و دنبال جدول میگردم. بازیاش را قطع میکند و به اطاق خواب میرود. جدول را پیدا میکنم. اوّل شروع میکنم به حل کردن عمودیها. از افقیها هیچ وقت خوشم نمیآید، مرا یاد بابا میاندازد همان وقتی که سوخته بود و توی سردخانه مرا بردند برای شناسایی جسدش. شده بود یک چیز سیاه وحشتناک هر چند نسوختهاش هم تعریفی نداشت. مامان گریه میکرد بابا دیگر به خانه نمیآمد شده بود یک چیزِ... یک حرف وسط دو تا خانة سیاه در نمیآید میروم سراغ افقیها. آیدا صدایم میکند: «این چمدونا رو که هنوز نبستی؟!» جدول را روی تلویزیون پرت میکنم و میروم کمکش. اوّل لباسهای زیرش را میچپانم ته ساک بعد لباسهای مهمانیش را. معلوم نیست قرار است در این دو روز مسافرت چند دست لباس عوض کند؟! ساکهای بعدی را پرمیکنم از خرت و پرت. سیخ و قابلمه و قاشق و چنگال و واکمن و... آیدا واکمن را برمیدارد میگذارد توی کیفش. ساک را ول میکنم و میروم توی هال جلوی تلویزیون مینشینم. تمام خانه را دارد جمع میکند پیک نیکی را هم برمیدارد میگویم: «بس کن دیگه! تو این دو روز مگه چقدر وسایل میخوایم؟!» مایکروفر زنگ میزند. از آن اطاق داد میزند: «میزو بچین تا من بیام» گوش نمیدهم. جدول را برمیدارم شروع میکنم به حل کردن افقیها. موبایلم زنگ میزند. گوشی را برمیدارم «فاطی» است حالم را میپرسد و تأکید میکند که قرصهایم را سر وقت بخورم. میپرسد که چرا گوشی را جواب نمیدادهام طفره میروم صدای گریة بچهاش بلند میشود تند و تند سفارش میکند و خداحافظی میکند. آیدا میگوید: «کی بود عزیزم؟» میگویم: «آبجیم بود سلامت رسوند» به آشپزخانه میروم و وسایل ناهار را آماده میکنم. صدای زنگ موبایل دوباره بلند میشود. ? پشت فرمان نشستهام و دارم عرق میریزم. پشت تونل ترافیک شده است صدای ضبط را بلند میکنم «حمیرا» اوج میگیرد. آیدا با عشوه میگوید: «یه نوار دیگه بذار اینا چیه عزیزم اعصابم خورد شد» نوار را میآورم بیرون یک نوار از داخل داشبورد درمیآورم و میگذارم. «یساری» وسط آهنگ است. کم کم میروم توی حس. چشمهایم پُرِ اشک میشود سری به تمسخر تکان میدهد و میگوید: «گه بزنم به تو و سلیقة خوشگلت شوهر جونم» واکمن را از کیفش درمیآورد گوشیها را میچپاند توی گوشش، گوشوارههای جدیدش دیده میشوند. سفیدی گوشهایش مرا یاد ملافة روی جنازة بابا میاندازد. ملافه را که کنار زدند مامان جیغ میکشید. من فقط نگاه کردم... آیدا با سرش ریتم میگیرد. جدیداً میرود هورمون و ژل میزند که باسنش شبیه «جنیفر لوپز» شود رفته است توی حس روسریش عقب رفته و موهای طلایی و گوشهای سفیدش کاملاً بیرون زدهاند. ماشینها آرام آرام جلو میروند یکی در میان صدای بوق میآید. زیر بغلم عرق کرده است طرف اوّل نوار تمام میشود. دریچة کولر را به طرف خودم برمیگردانم. وارد تونل میشویم ماشین یکدفعه تاریک میشود توی دلم چیزی خالی میشود دستم را آرام دراز میکنم و دستش را میگیرم. دستم را محکم فشار میدهد دستم را آرام به طرف قلبش میبرد... صدای بوق بلند میشود ماشین جلویی حرکت کرده است. دستم را از دستش بیرون میکشم و راه میافتیم. ? توی حمّام است در را کمی باز میکند و صدایم میزند: «شوهر خوشگلم میشه اون ژیلتتو بدی من؟» از لای در تیغ را میدهم و دیدش میزنم لبخند میزند و لبهایش را به علامت بوسه غنچه میکند. میروم جلوی آینه ته ریشم بیرون زده است با دست صورتم را میپوشانم میروم جلوی تلویزیون مینشینم چند بار کانال را عوض میکنم بعد خاموشش میکنم. صدای در زدن بلند میشود. آب معدنی آوردهاند احتمالاً کار آیدا است آب معمولی که نمیخورد میگوید سنگ کلّیه میآورد. در را باز می کنم. انعام میدهم و پیشخدمت را هل میدهم بیرون. چشمهایش گرد میشود در را میبندم به طرف حمّام میروم در می زنم. میگوید: «چیه شوهر جون؟» میگویم دستشویی دارم و در را باز میکنم چشمهایش را بسته و زیر دوش دارد بدن کفیاش را میشوید مینشینم روی توالت فرنگی و زل میزنم به اندام سفیدش. چشمهایش را باز میکند شروع میکند به خواندن یک ترانة اسپانیایی. سیفون را میکشم و از حمّام میآیم بیرون. لباس میپوشم کراواتم را میزنم. گرهش را تا میتوانم سفت میکنم. جلوی آینه خودم را برانداز میکنم بعد سویچ ماشین را از روی تلویزیون برمیدارم صدای آب قطع شده. میگویم: «من ماشینو مییارم دم هتل اونجا منتظرتم» توی حمّام یک چیزهایی میگوید صدا میپیچد و چیزی نمیفهمم میآیم از اطاق بیرون و در را محکم پشت سرم میبندم. ¨ ¨ ¨ پیتزا را میآورند. گوشههایش سوخته است. به آیدا نگاه میکنم گوشوارهاش را عوض کرده است سس قرمز را خالی میکنم روی پیتزا. با کارد یک تکّه از پیتزایش را میبُرد و در دهانش میگذارد. سس سفید را در خطهای متقاطعی میریزم روی سسهای قرمز. دستمال کاغذی را برمیدارد و آرام روی لبهایش را پاک میکند. یک تکّة بزرگ از پیتزا را برمیدارم و گاز میزنم کش میآید و جدا نمیشود. یک قطره سس میریزد روی شلوارم با ناخن سس را از روی شلوارم برمیدارم. آیدا یک تکّة دیگر میگذارد توی دهانش و با دهان بسته مشغول جویدن میشود بعد دستمال کاغذی را برمیدارد و آرام روی لبهایش را پاک میکند. با صدای بلند میگویم: «آشغالا پیتزا رو سوزوندن. میبینی؟!» سرم گیج میرود بوی پیتزا و گرما کلافهام کرده است سرم گیج میرود شقیقههایم درد میگیرد چشمهایم سیاهی میرود آیدا با نگرانی نگاهم میکند بلند میشوم به طرف دستشویی میروم. توی آینه خودم را نگاه میکنم بالا میآورم توی کاسة دستشویی. شقیقههایم درد میکند. سرم گیج میرود چشمهایم سیاهی میرود. دستم توی هوا دنبال چیزی میگردد. دستم را به چیزی گیر میدهم. زمین میخورم نور لامپ توی چشمم میزند. سعی میکنم جیغ بکشم امّا صدایم درنمیآید. چشمهایم را میبندم حس میکنم زمین زیر پایم حرکت میکند. دارم فرو میروم، فرو میروم... با تمام قوا جیغ میکشم. چند تا مرد و زن داخل میریزند آیدا جلو میآید نگاهش میکنم، گوشوارههایش را عوض کرده است. روی سرم خم میشود، دستم را میگیرد. چشمهایم را میبندم و لبخند میزنم. دستش را روی شقیقهام میگذارد و فشار میدهد آرام میشوم کسی دارد با موبایلش به اورژانس زنگ میزند.
? ماشین را کنار ساحل پارک میکنم. میگویم: «امشب بزنیم به دریا» میگوید: «آخه اینجا که ساحلش قابل شنا کردن نیست عزیز دلم» میگویم: «تو نمییای من میرم» نگاهم میکند یعنی نرو نگاهش میکنم یعنی مواظبم دستم را میگیرد و روی قلبش میگذارد و جملهای عاشقانه میگوید. نمیدانم این صحنه را توی کدام فیلم دیده است. پشهای روی صورتش مینشیند دستم را ول میکند و پشه را میپراند. میگوید: «الهی شکر که امشب میریم، دورت بگردم این پشههای لعنتی تن منو دیگه داغون کردن» نگاهی به من میکند و با خودش ادامه میدهد: «نمیدونم که این پدر سوختهها واسه چی تو که اینقدر گوشتت شیرینه رو نمیخورن پریسا جون میگه اونایی که ویتامین ب خونشون زیاده پشهها زیاد نیششون میزنن آخه خواهرِ...» در را میبندم و به طرف دریا میروم ماه کامل شده است سفیدی مهتاب توی چشمم میزند برمیگردم و برای آیدا دست تکان میدهم چشمهایش را بسته و گوشی واکمن توی گوشش است، صدای دریا توی مغزم میپیچد. کفشهایم را درمیآورم جورابهایم را هم. آرام پا میگذارم توی آب شلوارم خیس میشود تازه میفهمم که با لباس به آب زدهام ردّ پاهایم روی ماسهها تا لب آب آمدهاند. موج جلو میرود و چند تایی را پاک میکند، برمیگردد زیر پایم خالی میشود جاپایم را روی ماسهها محکم میکنم. دریا در افق با آسمان یکی شده است. همه چیز سیاهست سرم را برمیگردانم. آیدا توی تاریکی داخل ماشین گم شده است. موج عقب میرود صدفهای خرد شده توی مهتاب دیده میشوند. یک قدم دیگر جلو میروم آب تا زیر شکمم بالا میآید، تمام تنم یخ میکند. دلم میخواهد جلوتر بروم. یک قدم دیگر برمیدارم. موبایل زنگ میزند توی جیب پیرهنم جا مانده است. ناخودآگاه جواب میدهم معاون شرکت است خیالم را راحت میکند که همه چیز بر وفق مراد است. موج بزرگی میآید و تعادلم را به هم میزند. گوشی موبایل از دستم توی آب میافتد. بهتم میزند گوشی آرام آرام در آب و سیاهی پایین میرود موج برمیگردد زیر پایم خالی میشود. به یاد بابا میافتم. مامان توی سرم جیغ میکشد. سرم را میکنم زیر آب. دهانم تلخ و شور میشود. سرم را درمیآورم و به طرف ساحل برمیگردم. موضوع مطلب : داستان دوشنبه 91 آذر 13 :: 11:33 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI
دوشنبه 91 آذر 13 :: 10:9 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI
دوشنبه 91 آذر 13 :: 10:7 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI
تقصیـر از مـا نیـست ! موضوع مطلب : عاشقانه دوشنبه 91 آذر 13 :: 10:3 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI
موضوع مطلب : اطلاعات عمومی |
درباره وبلاگ
به نام خدا هستم، از بچگی بزرگ شدم، تو بیمارستان به دنیا اومدم، صادره از شهرمون، همونجا بزرگ شدم، چند سال سن دارم، بابام مرد بود، تو دوران کودکیم بچه بودم، با رفیقام دوست شده بودم،یه تابرادر دارم که باهام برادره، به دوست داشتن علاقه دارم، قصد ازدواج نه دارم، بعضی شبها که می خوابم خواب می بینم، تو خونمون زندگی می کنیم، تا حالا نمردم و ...» آخرین مطالب
نویسندگان
پیوندها
پایگاه خبری تحلیلی فرزانگان امیدوار
هواداران بازی عصر پادشاهان ( Kings-Era.ir ) مهندس محی الدین اله دادی گل باغ آشنایی ««««« شب های تهران »»»»» رقصی میان میدان مین ****شهرستان بجنورد**** دانشجویان مهندسی مکانیک شهرکرد تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر تراوشات یک ذهن زیبا سایت روستای چشام شبستان برادران شهید هاشمی عشق مصطفی اواز قطره محمد قدرتی MOHAMMAD GHODRATI دنیای هالیوود نهِ/ دی/ هشتاد و هشت .:مطالب جدید18+ :. هر چی تو فکرته ... یاس ... بیارجمند هیئت نــــــا کجــــــا آبـــــــاد دل مــــن ... عرفان وادب بهار عشق *(حرفهای نگفته)* مرامنامه عشاق ..پـــــر شکســــته ALAKI زازران شایگان♥®♥ مناجات با عشق دانشجوی میکروبیولوژی 91 دانشگاه آزاد اشکذر سید علی حسینی به بهترین وبلاگ سرگرمی خوش امدید اخبار روز ایران وجهان انجمن مرجع وتخصصی پارسی گلد دانشجویان مهندسی مکانیک (شهرکرد) نارنجی دانلود آهنگ جدید ایران من سامانه ارسال پیامک + آرشیو SMS با موضوعات گوناگون بهترین قالب های وبلاگ آمار وبلاگ
بازدید امروز: 66
بازدید دیروز: 26 کل بازدیدها: 309279 |
||