دچار یک بی حسی ِ دلنشین
درگیر ِ یک نوع خلسه ی مطلق
پر از خالی ِ دلتنگی های دل ...
.
.
گاهی باید فرار کرد از همه چی ...
حتی از این دلتنگی های دوست داشتنی
همیشه هم فرار بد نیست
گاهی می شود همان دور زدن!
و
شاید سفر همین دور زدن باشد
دور زدن ِ خستگی ها
دور زدن ِ این خستگی های ناتمام
هر چند سفری کوتاه
...
ساعت 6 صبح _ همین نزدیکی ها
دستم را گذاشته بودم زیر ِ چانه ام
از آن بالا زل زده بودم به صدای آب
این که چطور در آن سرما
سراپا
بدون ِ حرکت
دوام آورده بودم شاید کمی عجیب بود
اما از آن عجیب تر! حرف ِ دختری بود
که
فکر می کرد دارم نقشه می کشم
تا
از آن جا غزل ِ خدا حافظی بخوانم
سقوط
و
تمام !!!
اما نقشه ی مَ.ن این نبود
نقشه ام را دقیقا روی یک کاغذ ِ کاهی که عمرش به 10-11 سالی می رسید
نقاشی کرده بودم
دلم می خواست ذوق کنم از این که هنوز بلدم نقاشی کنم!
در آن تاریکی نقاشی باز هم پیدا بود !
یک بسته آدامس ِ نیکوتین دار
فقط برای همان روز
و فقط برای آن که مغزم در هوای آن دورتر ها از سرما یخ نزند
یک دوربین که بعدا! یادم باشد آن را چک کنم!
یک شارژر که نمی دانم از کجا پیدایش شده
مثلا می خواستم ادای این گردشگرهای اصیل را هم در بیاورم
یک قطب نما ...
یک قبله نما
ووو ...
.
.
ساعت ! (نمیدانم)_آن دورتر ها
ساعتم خودش اتوماتیک وار غیر ِ فعال شده بود
پایم را که از اتوبوس پایین گذاشتم
احساس کردم استخوان هایم از سرما دارند پودر می شوند
تا چشم کار می کرد برف بود
و جاده ای که کم و بیش می دانستم به کجا ختم می شود
هدفم رسیدن نبود
هدفم تنها ، رفتن بود و بس!
ثانیه ها هم مثل ِ برف نرم نرم می گذشتند
تازه رسیده بودم به ته ِ جاده
اصلا انگار جای دیگر بود
شهری دیگر
...
اکسیژنش با اکسیژن ِ آن طرف ِ جاده زمین تا آسمان توفیر داشت
نه از برف خبری بود
و نه از سرمای ِ استخوان پودر کن!
باران نم نم می بارید
و هر چه بود مه بود و هیچ!
اصلا انگار آن جا بهار بود
و
اردیبهشت
تازه آن جا بود که احساس کردم
کم کم دارم بار ِ تمام ِ خستگی هایم را زمین می گذارم
گرچه کوله اَم کمی بیشتر از کمی سنگین بود
دنبال ِ کوچه نسترن می گشتم و خانه ای که رسیدنم را انتظار می کشید
بوی نان ِ محلی پیچیده بود توی هوا و تمام ِ مَ.ن
و عطر ِ بهار نارنج
شاید پشت ِ یکی از همین پرچین ها یکی داشت بهار نارنج می چید
دستهای مَ.ن هم بوی بهار نارنج می داد حتی!
تازه آن موقع یادم آمد که دوربینم را چک کنم
و آنجا بود که با یک دوربین ِ خراب رو به رو شدم!
شاید همان طرف ِ جاده مغزش یخ زده بود
شاید تنها لذت بردن از آن حال و هوا سهم ِ مَ.ن بود و بس
شاید ...
دلتنگی هایم را ...
تمام ِ خستگی هایم ناتمام را ...
همه و همه را گذاشتم و برگشتم ...
شاید فکر می کردم خیال بوده و خواب ...!
اما موقع ِ برگشتن
وقتی آن طرف ِ جاده
پایم در گِل و برف و آب یخ زده ای فرو رفت
تازه فهمیدم خواب نبودم!