دختر جوانی مدتی قبل از جشن عروسی اش آبله سختی گرفت و در بستر بیماری افتاد. بیماری اش شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
دختر همواره نگران صورت خود بود که جای آبله تمام آن را پوشانده و از شکل افتاده است.
نامزد او به عیادتش رفت و از درد چشم و کم سو شدنشان نالید.
موعد عروسی فرا رسید. مرد جوان عصازنان دست عروس را گرفته بود.
مردم می گفتند: چه خوب! همان بهتر که عروس نازیبا، شوهرش نابینا باشد.
پانزده سال پس از آن روز، زن از دنیا رفت. مرد عصا را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه متحیر شده بودند.
مرد گفت: ” من فقط شرط عشق را به جا آوردم.”