سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پوچ
اینجا همه چی در همه
 
شنبه 91 خرداد 20 :: 6:49 عصر :: نویسنده : Mamad Dj

 

از دلقک شهرمان خبر داری ؟

 

که هر شب بعد از اجرای برنامه اش 

 

فیلم دلقک بازی های خودش را می گذارد

 

روی مبل راحتی اش می نشیند

 

لیوانی آب و یخ هم کنارش قرار می دهد .

 

و همزمان با اوج دلقک بازی هایش

 

میان صدای مردمانی که می خندند

 

بلند بلند

 

گریه می کند

 

شنیده ام که مرد ها گریه نمی کنند

 

ولی دلقک ها

 

عجیب گریه می کنند ... 

 

وقتی که همه به او می خندند . 




موضوع مطلب : عاشقانه

شنبه 91 خرداد 20 :: 6:46 عصر :: نویسنده : Mamad Dj

 

میان دلتنگی روز هایم

 

پیدایت می کنم .

 

گرد و خاکت را با دستمال می گیرم .

 

و می بوسمت .

 

و تو باز مثل مجسمه های زیبا مرا

 

از درون کاغذ شفاف عکس نگاه می کنی ...

 

زندگی من سال هاست

 

به این مراسم تکراری

 

حسودی می کند

 

من سال هاست که زندگی ام را نبوسیده ام

 

اما هستی ام را چرا ...




موضوع مطلب : عاشقانه

جمعه 91 خرداد 12 :: 8:42 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید ” واقعا ؟ ““من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! ““من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . “دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد .معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سالبعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند .. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : ” آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ “معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : ” چرا”سرباز ادامه داد : ” مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . “پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیزکه در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :”ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . “او با دقت دو برگه کاغذفرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .مادر مارک گفت : ” از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . “همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : ” من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . “همسر چاک گفت : ” چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . “مارلین گفت : ” من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . “سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :” این همیشه با منه . … . . ” . ” من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگهنداشته باشد .. “معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد .سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهدافتاد .بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید ، به نظرشما این اولین باری خواهد بودکه شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابط تان نکردید ؟هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید ، دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند ، بهتر و راحت تر خواهد بود .بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید........




موضوع مطلب : عاشقانه

جمعه 91 خرداد 12 :: 8:38 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI

عشــق و تــاریخ مصــرف ؟!



امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد ...
منصور با خودش زمزمه کرد ... چه دنیای عجیبی است این دنیای ما !
یک روز بخاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم.

 


ژاله و منصور 8 سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند.
آنها همسایه دیوار به دیوار یکدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.
بعد از رفتن آنها منصور چند ماه افسرده شد.
منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.
7سال از اون روز گذشت تا منصور وارد دانشگاه حقوق شد.
دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید.
منصور کنار پنجره دانشگاه ایستاده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند
به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می کرد.
منصور در حالی که داشت به بیرون نگاه می کرد یک آن خشکش زد.
باورش نمی شد که ژاله داشت وارد دانشگاه می شد !

 


منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام کرد.
ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی ؟!
بعد سکوتی میانشان حکمفرما شد.
منصور سکوت رو شکست و گفت : ورودی جدیدی ؟!
ژاله هم سرشو به علامت تائید تکان داد.
منصور و ژاله بعد از 7 سال دقایقی با هم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند
درخت دوستی که از قدیم میانشون بود جوانه زد.

 


از اون روز به بعد ژاله و منصور همه جا با هم بودند.
آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاهی تبدیل شد به یک عشق بزرگ،
عشقی که علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت.
منصور داشت کم کم دانشگاه رو تموم می کرد و به خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول کرد طی پنج ماه سور و سات عروسی آماده شد و منصور و ژاله زندگی جدیدشونو آغاز کردند.
یه زندگی رویایی زندگی که همه حسرتش و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم و از همه مهمتر عشقی بزرگ که خانه این زوج خوشبخت رو گرم می کرد.
ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت ...

 


در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب کرد !
منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دکترها از درمانش عاجز بودند. آخه بیماری ژاله ناشناخته بود.
اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها و زبان ژاله رو هم برد و ژاله رو کور و لال کرد.
منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشکان آنجا هم نتوانستند کاری بکنند.
بعد از اون ماجرا منصور سعی می کرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش کتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت ...


ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغییر کرد منصور از این زندگی سوت و کور خسته شده بود و
گاهی فکر طلاق ژاله به ذهنش خطور می کرد !!!
منصور ابتدا با این افکار می جنگید ولی بالاخره تسلیم این افکار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده.
در این میان مادر و خواهر منصور آتش بیار معرکه بودند و منصور را برای طلاق تحریک می کردند.
منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر کار یه راست می رفت به اتاقش.
حتی گاهی می شد که دو سه روز با ژاله حرف نمی زد !

 


یه شب که منصور و ژاله سر میز شام بودند منصور بعد از مقدمه چینی و من و من کردن به ژاله گفت:
ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم.
ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه ... منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت :
من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعنی بهتره بگم نمی تونم.
می خوام طلاقت بدم و مهریتم .......
در اینجا ژاله انگشتشو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.

 


بعد از چند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند که روزی در آنجا با هم محرم شده بودند.
منصور و ژاله به دفتر ازدواج و طلاق رفتند و بعد از ساعتی پائین آمدند در حالی که رسما از هم جدا شده بودند.


منصور به درختی تکیه داد و سیگاری روشن کرد.
وقتی دید ژاله داره میاد، به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.
ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز کرده گفت: لازم نکرده خودم میرم و بعد هم عصای نابیناها رو دور انداخت و رفت.

 


و منصور گیج و منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد !
ژاله هم می دید هم حرف می زد ...

 


منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده !
منصور با فریاد گفت من که عاشقت بودم چرا باهام بازی کردی ؟!
منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دکتر معالج ژاله.
وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دکتر و یقه دکتر و گرفت و گفت:
مرد ناحسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم ؟
دکتر در حالی که تلاش می کرد یقشو از دست منصور رها کنه منصور رو به آرامش دعوت می کرد ...
بعد از اینکه منصور کمی آروم شد دکتر ازش قضیه رو جویا شد.
وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف کرد دکتر سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت: همسر شما واقعا کور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به کار افتاد و سه روز قبل کاملا سلامتیشو بدست آورد.
همونطور که ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم.
سلامتی اون یه معجزه بود !
منصور میون حرف دکتر پرید و گفت: پس چرا به من چیزی نگفت ؟
دکتر گفت: اون می خواست روز تولدتون این موضوع رو به شما بگه !
منصور صورتشو میان دستاش پنهون کرد و بی صدا اشک ریخت چون فردای اون روز؛ روز تولدش بود ...


 




موضوع مطلب : عاشقانه

جمعه 91 خرداد 12 :: 8:27 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI



از استاد دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت:حرام است.
از استاد هندسه پرسیدند عشق چیست؟ گفت:نقطه ای که حول نقطه ی قلب جوان میگردد.
از استاد تاریخ پرسیدن عشق چیست؟ گفت:سقوط سلسله ی قلب جوان.
از استاد زبان پرسیدند عشق چیست؟ گفت:همپای love است
از استاد ادبیات پرسیدند عشق چیست؟ گفت : محبت الهیات است .
از استاد علوم پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عنصری هست که بدون اکسیژن میسوزد
از استاد ریاضی پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عددی هست که هرگز تنها نیست
از استاد فیزیک پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها آدم رباتی هست که قلب را به سوی خود می کشد.
از استاد انشا پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها موضوعی است که می توان توصیفش کرد.
از استاد قرآن پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها آیه ای است که در هیچ سوره ای وجود ندارد .
از استاد ورزش پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها توپی هست که هرگز اوت نمی شود.
از استاد زبان فارسی پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها کلمه ای هست که ماضی و مضارع ندارد
از استاد زیست پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها میکروبی هست که از راه چشم وارد میشود.
از استاد شیمی پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها اسیدی هست که درون قلب اثر میگذارد.


به نظر شما عشق چیست دوستان؟؟؟؟؟؟....




موضوع مطلب : عاشقانه

جمعه 91 خرداد 12 :: 8:25 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI

زمانهای قدیم وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود فضیلتها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند


ذکاوت! گفت : بیایید بازی کنیم ، مثل قایم باشک


دیوانگی ! فریاد زد:آره قبوله ، من چشم میزارم


چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند


دیوانگی چشم هایش رابست و شروع به شمردن کرد!!


یک ... دو ... سه ...

همه به دنبال جایی بودند تا قایم بشوند


نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد


خیانت داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد


اصالت به میان ابرها رفت و


هوس به مرکززمین به راه افتاد


دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت ، به اعماق دریا رفت!


طمع داخل یک سیب سرخ قرار گرفت


حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق


آرام آرام همه قایم شده بودند و


دیوانگی همچنان می شمرد:هفتادوسه،...... هفتادو چهار


اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود


تعجبی هم ندارد قایم کردن عشق خیلی سخت است


دیوانگی داشت به عدد 100 نزدیک می شد


که عشق رفت وسط یک دسته گل رز و آرام نشست


دیوانگی فریاد زد، دارم میام، دارم میام


همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود!


بعدهم نظافت را یافت و خلاصه نوبت به دیگران رسیداما از عشق خبری نبود


دیوانگی دیگر خسته شده بودکه حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش او گفت :عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است


دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه از درخت کند و آنرا با قدرت تمام داخل گلهای رز فرو کرد


صدای ناله ای بلند شد


عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد، دستها یش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت


شاخه ی درخت چشمان عشق را کور کرده بود


دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت


حالا من چکار کنم؟ چگونه میتونم جبران کنم؟


عشق جواب داد: مهم نیست دوست من، تو دیگه نمیتونی کاری بکنی ، فقط ازت خواهش می کنم از این به بعد یارمن باش


همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم


واز همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند...




موضوع مطلب : عاشقانه

<   <<   26   
 
درباره وبلاگ

به نام خدا هستم، از بچگی بزرگ شدم، تو بیمارستان به دنیا اومدم، صادره از شهرمون، همونجا بزرگ شدم، چند سال سن دارم، بابام مرد بود، تو دوران کودکیم بچه بودم، با رفیقام دوست شده بودم،یه تابرادر دارم که باهام برادره، به دوست داشتن علاقه دارم، قصد ازدواج نه دارم، بعضی شبها که می خوابم خواب می بینم، تو خونمون زندگی می کنیم، تا حالا نمردم و ...»

نویسندگان
Mamad Dj (10)

پیوندها
پایگاه خبری تحلیلی فرزانگان امیدوار
هواداران بازی عصر پادشاهان ( Kings-Era.ir )
مهندس محی الدین اله دادی
گل باغ آشنایی
««««« شب های تهران »»»»»
رقصی میان میدان مین
****شهرستان بجنورد****
دانشجویان مهندسی مکانیک شهرکرد
تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر
تراوشات یک ذهن زیبا

سایت روستای چشام
شبستان
برادران شهید هاشمی
عشق
مصطفی
اواز قطره
محمد قدرتی MOHAMMAD GHODRATI
دنیای هالیوود
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
.:مطالب جدید18+ :.
هر چی تو فکرته
... یاس ...
بیارجمند
هیئت
نــــــا کجــــــا آبـــــــاد دل مــــن ...
عرفان وادب
بهار عشق
*(حرفهای نگفته)*
مرامنامه عشاق
..پـــــر شکســــته
ALAKI
زازران
شایگان♥®♥
مناجات با عشق
دانشجوی میکروبیولوژی 91 دانشگاه آزاد اشکذر
سید علی حسینی
به بهترین وبلاگ سرگرمی خوش امدید
اخبار روز ایران وجهان
انجمن مرجع وتخصصی پارسی گلد
دانشجویان مهندسی مکانیک (شهرکرد)
نارنجی
دانلود آهنگ جدید
ایران من
سامانه ارسال پیامک + آرشیو SMS با موضوعات گوناگون
بهترین قالب های وبلاگ

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 625
بازدید دیروز: 22
کل بازدیدها: 308934