سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پوچ
اینجا همه چی در همه
 
دوشنبه 91 آذر 6 :: 7:32 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI

ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم.

یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است

سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند

سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته

و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد

وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل آفریقا (با توجه …به قیافه‌اش)، آنجا نشسته

و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند.

اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمین? اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.

او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعد? غذایی‌اش را ندارد.

در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند.

جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد.

دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود.

به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند

و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را.

هم? این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است

مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.

آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد.

و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند،

و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است.

توضیح پائولو کوئلیو:

من این داستان زیبا را به هم? کسانی تقدیم می‌کنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می‌کنند

و آنها را افرادی پایین‌مرتبه می‌دانند. داستان را به هم? این آدم‌ها تقدیم می‌کنم که با وجود نیت‌های خوبشان، دیگران را از بالا نگاه می‌کنند

و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند. چقدر خوب است که هم? ما خودمان را از پیش‌داوری‌ها رها کنیم

وگرنه احتمال دارد مثل احمق‌ها رفتار کنیم؛

مثل دختر بیچار? اروپایی که فکر می‌کرد در بالاترین نقط? تمدن است

در حالی که آفریقاییِ دانش‌آموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد
.




موضوع مطلب : داستان, اطلاعات عمومی

جمعه 91 آذر 3 :: 11:41 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI

آبجی کوچیکه گفت: زودی یه آرزو کن، زودی یه آرزو کن
آبجی بزرگه چشماشو بست و آرزو کرد

آبجی کوچیکه گفت: چپ یا راست؟ چپ یا راست؟

آبجی بزرگه گفت: م م م راست
آبجی کوچیکه گفت: درسته، درسته، آرزوت برآورده میشه، هورا بعد دستشو دراز کرد و از زیر چشم چپ آبجی مژه رو برداشت!
آبجی بزرگه گفت: تو که از زیر چشم چپ ورداشتی که...
آبجی کوچیکه چپ و راست رو مرور کرد و گفت : خوب اشکال نداره؛ دستشو دراز کرد و یه مژه دیگه از زیر چشم راست آبجی برداشت. دیدی؟ آرزوت می خواد برآورده شه، دیدی؟ حالا چی آرزو کردی؟
آبجی بزرگه گفت: آرزو کردم دیگه مژه هام نریزه!!!


بعد سه تایی زدن زیر خنده آبجی کوچیکه، آبجی بزرگه و پرستار بخش شیمی درمانی




موضوع مطلب : داستان, اطلاعات عمومی

پنج شنبه 91 آذر 2 :: 8:11 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI


مسیر پیاده رو هوشان در چین که به یکی ازمعابد تاریخی این کشور  در بالای کوه ختم میگردد  یکی از خطر ناک ترین مسیر های پیاده روی در دنیا است.

                                                                           
                                                                           
                                                                                                                                                                                                                                   
                                                                           

ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

پنج شنبه 91 آذر 2 :: 8:8 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI

با اینکه رشته اش ادبیات بود، هر روز سری به دانشکده تاریخ می زد. همه دوستانش متوجه این رفتار او شده بودند. اگر یک روز او را نمی دید زلزله ای در افکارش رخ می داد؛ اما امروز با روزهای دیگر متفاوت بود. می خواست حرف بزند. می خواست بگوید که چقدر دوستش دارد.


تصمیم داشت دیگر برای همیشه خود را از این آشفتگی نجات دهد. شاخه گلی خرید و مثل همیشه در انتظار نشست. تمام وجودش را استرس فرا گرفته بود. مدام جملاتی را که می خواست بگوید در ذهنش مرور می کرد. چه می خواست بگوید؟ آن همه شوق را در قالب چه کلماتی می خواست بیان کند؟

در همین حال و فکر بود که ناگهان تمام وجودش لرزید. چه لرزش شیرینی بود. بله خودش بود که داشت می*آمد. دیگر هیچ کس و هیچ چیزی را جز او نمی دید. آماده شد که تمام راز دلش را بیرون بریزد. یکدفعه چیزی دید که نمی توانست باور کند. یعنی نمی*خواست باور کند.
کنار او، کنار عشقش، شانه به شانه اش شانه یک مرد بود. نه باور کردنی نبود. چرا؟ چرا زودتر حرف دلش را نزده بود. در عرض چند ثانیه گل درون دستش خشک شد. دختر و پسر گرم صحبت و خنده از کنارش رد شدند بی آنکه بدانند چه به روزش آورده اند. نفهمید کی و چگونه از دانشگاه خارج شده است.
وقتی به خودش آمد روی پل هوایی بود و داشت به شاخه گل نگاه می کرد. شاخه گل را انداخت و رفت. تصمیم گرفت فراموشش کند. تصمیم سختی بود. شاید اگر کمی تنها کمی به شباهت این خواهر و برادر دقت می کرد هرگز چنین تصمیم سختی نمی گرفت.  




موضوع مطلب : عاشقانه

دوشنبه 91 آبان 29 :: 12:58 صبح :: نویسنده : Rash mAKHFI

 

باید هوایش را داشت...

باید مراقبش بود...

باید دستش را گرفت...

آن هم در این دنیای مجازی..

در دنیایی که بیشتر ِ آدمهایش پنهان میشوند پشت ِ نقابهایشان!

.

.

مراقبش باش!

هرکسی لیاقت ِ داشتنش را ندارد!

دلت را می گویم...

.

.

چشم ِ دلت را باز کن

به روی واقعیت های این دنیای ناشناخته و عجیب!

نگذار هر کجا که خودش خواست جا بماند!

حواست که نباشد

گم می شود

به همین سادگی . . .

دلت را می گویم...

دست ِ دلت را محکم تر بگیر!




موضوع مطلب : عاشقانه

دوشنبه 91 آبان 29 :: 12:57 صبح :: نویسنده : Rash mAKHFI

انتظار

و

انتظار

و

انتظار

چقدر دلم میخواست زمان خیلی زودتر بگذرد

اما برعکس چه دیر می گذشت

حواسم را پرت کرده بودم آن دورتر ها...

اما داشتم خودم را گول می زدم

ثانیه به ثانیه برایم قرنی گذشت..

.

.

بالاخر آمد

با لبخندی بر لب

کمی پر انرژی

اما چشمانش . . .

نور ِ چشمانش موج داشت

می لرزید

می دانم که دلش هوای گریه کرده بود

اما...

چقدر دلم میخواست دستانم را بگذارم زیر ِ چانه ام

زل بزنم به چشمانش...

بدون ِ بغض

بگویم:

می بخشی مرا؟

اما نگفتم...

شاید وقتی دیگر . . .

.

.

.

حالا

او رفته...

مَ.ن مانده ام و یک یادگاری

که شبها زیر ِ نور ِ مهتاب زل می زنم به آن

فکر میکنم به حرفهایش...

فکر میکنم به خنده هایش...

فکر میکنم به گریه هایی که هیچ وقت ندیدم...

فکر میکنم . . .

 


+دراین عصر ِ آهن،دیدن ِ آدمهای اهل ِ دل مساوی ِ ملاقات با ستاره هاست!




موضوع مطلب : عاشقانه

دوشنبه 91 آبان 29 :: 12:55 صبح :: نویسنده : Rash mAKHFI

حالا تو مانده ای و یک کیبورد ِ خسته ...

می نشینی تایپ می کنی..

پاک می کنی..

دوباره تایپ می کنی..

.

.

و دوباره همه را پاک میکنی..

زل می زنی به صفحه ی سفید..

کدام یک از حرفها را باید نوشت؟

می توانم قضاوت کنم؟

می شود به انصاف نوشت؟

نوبت به نوبت

بدون خارج شدن از صف

.

.

آن ها همچنان دارند دعوا می کنند..

و

من به فکر ِ حق ِ بینشانم..

سریع تایپ میکنم

دوباره پاک میکنم..

نه این یکی حقش نبود

نفر بعد لطفا..

بعدی هم همینطور..

.

.

نتیجه اش می شود یکساعت کلنجار رفتن با کلمات..

باز هم دنبال ِ کلمه ای میگردم که دلم می خواهد..

دوباره می گردم..

می گردم..

دستانم روی کیبورد کشیده می شوند..

دو کلمه را تایپ می کنند

صفحه را نگاه می کنم 

هجوم ِ اشک چشمانم را می سوزاند

باز هم همان شد...

همان که دنبالش می گشتم

همان که باید دنبالش می گشتم!

خیره می شوم به این کلمه ی دو حرفی..

به این دو حرفی ِ پر حرف..


.

.

به تو . . .




موضوع مطلب : عاشقانه

دوشنبه 91 آبان 29 :: 12:43 صبح :: نویسنده : Rash mAKHFI

این روز ها گوش هایم پر است از حرفهای تکراری ِ این و آن..

یوسف گم گشته باز آید به . . .

غم مخور..

غم مخور..

غ م م خ و ر...

حافظ فکر این جایش را نکرده بود..

غم را فقط باید خورد . . .

بلعید ..

و

کم کم

......

اصلا غزل و غم نخوردن؟

مگر میشود؟

تمام غزل های حافظ نتیجه اش میشود غم خوردن . . .

__________________

این کاغذ ِ سفید هم از دست ِ من خسته شده ..

این قلم ِ لرزان هم ..

کاغذ را خط خطی میکنم تا دیگر سفید نباشد

کاغذ را باید سیاه کرد..هر چه سیاه تر ..دیدنی تر ..

مثل ِ زندگی ِ من . . .

سفید برایش بی معنی ست..

هر چه هست

سیاه ِ سیاه ِ سیاه . . .

بالاتر از سیاهی فقط خود ِ سیاهی ست..

_________________________________________

پ.ن1:دلم یک جعبه مداد رنگی میخواهد..




موضوع مطلب : عاشقانه

دوشنبه 91 آبان 29 :: 12:41 صبح :: نویسنده : Rash mAKHFI

من دلگیرم . . .

از تو . . .

از خودم . . .

از . . .

از این باران هم . . .

از این قلم  ِ خسته . . .

حسرت ِ نوشتن  ِ یک دنیا واژه بر دلم مانده ...

اما قلمم نمی نویسد..

دیگر نای نوشتن ندارد . . .

_____________________________

کم کم ....

نم نم .......

قطره قطره ........

ولی قانع نمی شوم ...

انگار دارد تنهائیم را به رخم می کشد ...

من هم لجش را در می آورم..

دست می کشم رویموهایم...

تا نشان بدهم خوشحال نیستم از باریدنش..

او هم به تلافی تند تر می بارد..

می دانم می خواهد دلم رو بسوزاند..

خوب هم می سوزاند..

می بارد ..

باز هم می بارد..

خیلی تند تر...

من دلگیرم ..

من از این باران هم دلگیرم...

_____________________________

پ.ن:می دانم دل باران را بدجور شکستم ...او هم ...

 




موضوع مطلب : عاشقانه

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >   
 
درباره وبلاگ

به نام خدا هستم، از بچگی بزرگ شدم، تو بیمارستان به دنیا اومدم، صادره از شهرمون، همونجا بزرگ شدم، چند سال سن دارم، بابام مرد بود، تو دوران کودکیم بچه بودم، با رفیقام دوست شده بودم،یه تابرادر دارم که باهام برادره، به دوست داشتن علاقه دارم، قصد ازدواج نه دارم، بعضی شبها که می خوابم خواب می بینم، تو خونمون زندگی می کنیم، تا حالا نمردم و ...»

نویسندگان
Mamad Dj (10)

پیوندها
پایگاه خبری تحلیلی فرزانگان امیدوار
هواداران بازی عصر پادشاهان ( Kings-Era.ir )
مهندس محی الدین اله دادی
گل باغ آشنایی
««««« شب های تهران »»»»»
رقصی میان میدان مین
****شهرستان بجنورد****
دانشجویان مهندسی مکانیک شهرکرد
تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر
تراوشات یک ذهن زیبا

سایت روستای چشام
شبستان
برادران شهید هاشمی
عشق
مصطفی
اواز قطره
محمد قدرتی MOHAMMAD GHODRATI
دنیای هالیوود
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
.:مطالب جدید18+ :.
هر چی تو فکرته
... یاس ...
بیارجمند
هیئت
نــــــا کجــــــا آبـــــــاد دل مــــن ...
عرفان وادب
بهار عشق
*(حرفهای نگفته)*
مرامنامه عشاق
..پـــــر شکســــته
ALAKI
زازران
شایگان♥®♥
مناجات با عشق
دانشجوی میکروبیولوژی 91 دانشگاه آزاد اشکذر
سید علی حسینی
به بهترین وبلاگ سرگرمی خوش امدید
اخبار روز ایران وجهان
انجمن مرجع وتخصصی پارسی گلد
دانشجویان مهندسی مکانیک (شهرکرد)
نارنجی
دانلود آهنگ جدید
ایران من
سامانه ارسال پیامک + آرشیو SMS با موضوعات گوناگون
بهترین قالب های وبلاگ

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 220
بازدید دیروز: 26
کل بازدیدها: 309433