و مرد می شود از گوشه ی خودش نزدیک
صدای بوق غم انگیز و گریه ی یک زن
و بعد کم کم، این صحنه می شود تاریک...
? ? ?
دو سال و نیم گذشته، شروع فیلمی که
غزل... و عشق مرا می کند ز هم تفکیک
نشسته ام وسط شعر و فال می گیرم
برای بی بی عشقم کنار شاه پیک
دو لب، شبیه دو گریه که بعد گم گشتند
میان خط خطی وحشیانه ی ماتیک
و بعد هق هق من را به سمت خود هل داد
دو خط عشق... و غم مثل جاده ای باریک
و کارت های غم انگیز هی زمین افتاد
و حرف آخر من را نوشت با ماژیک ↓
به روی سر در یک خانه ی مقوایی:
«کسی نمی گوید مردن مرا تبریک»
و سوسک می رود از دست های او بالا
و کفشهای زن خسته می شود تحریک
و سوسک بر می دارد تفنگ خود را بعد...
و می کند به خودش... و به سایه اش شلّیک
و مرد پاییزی، از خودش فرو افتاد
میان قلب زن، نه! به سینه ی موزاییک
و گریه کرد زنی که مرا به گریه سپرد
که با تبسّم گنگش مرا نکرد شریک
به سوسک گفت: عزیز دلم نخواهی مرد
و باز مجبوری که به ابتدا بروی... که...
سکانس آخر یک فیلم: شاعر مرده
صدای بوق، ورود و خروج زن، ترافیک
صدای خیس پیانو در امتداد مرد
صدای بوق، سکوت و ادامه ی موزیک...