آسمان هم به زمین آمده بودابرهایش هوس باران داشتدل پاییز به تنگ آمده بودباد و طوفان هوس خواندن داشتباد میخواند و سرش را هر دمبه در و پنجره ها می کوبیدجسد مرده ی دنیا را همدر تن خسته ی خود می پوشیدفاتح خسته ی دوران پاییزخبر از مرگ شقایق میدادجادووان سیه و سحرانگیزبیم تنهایی عاشق می دادچهره ی روشن مهتابی هادر دل خیس زمین جاری بودعطر پر رنگ تنت بود رهاآن دم آن لحظه ی بارانی بودلحظه ی سهم من و تو از همزیر باران زدن و لرزیدندیدن مرگ همه فاصله هابه غم هر دو جهان خندیدنآن طرف های خیابان ها راسرخی داغ لبو پر میکردسردی و سوزش این شب ها رامایه ی روزی نانخور می کرد.