سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پوچ
اینجا همه چی در همه
 
پنج شنبه 91 دی 14 :: 7:37 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI

راننده تاکسی خوش ذوق تهرانی فضای اتومبیل خود را با گل و گیاه های مصنوعی به محیطی دلپذیر برای مسافران تبدیل کرده است.

این راننده تاکسی که در خیابان های تهران به جابجایی مسافرین مشغول است در کنار سرسبز کردن محیط داخلی اتومبیل خود با روی

گشاده با مسافرین مواجه شده و در ضمن رساندن آنان به مقصد سعی دارد لحظات آرام و دلپذیری برای آنان رقم زند.

گفته می شود وی گاه در طول مسیر با چای و شیرینی نیز از مسافرین پذیرایی می کند. عکس های پانا از داخل اتومبیل این راننده

خوش ذوق را ببینید.



















موضوع مطلب :

پنج شنبه 91 دی 14 :: 7:37 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI


آقای نیلی صاحب آژانس املاک در شمال‌غربی لندن است. آدمی بسیار خوش‌ رو و خوش‌صحبت. از او خواستم از

خودش و مهاجرتش به لندن بگوید. می‌خواستم ببینم آیا قضیه این تاکسی نارنجی احتمالا ربطی به شغل قبلی‌اش در

ایران دارد: “من بچه شمیرانات تهران هستم و 48 سال دارم و از حدود دوازده سالگی همراه با برادرم به اسکاتلند

مهاجرت کردیم و بعد از یکی دو سال از اسکاتلند به جنوب انگلستان یعنی لندن آمدیم. در رشته مکانیک درسم را تمام

کردم. البته الان کاری که انجام می‌دهم ارتباطی به رشته تحصیلی من ندارد.”









خیلی جالب بود کسی که از دوران نوجوانی در کشور دیگری زندگی و تحصیل کرده اصلا لهجه نداشت و در بین

صحبت‌هایش از کلمات انگلیسی هم خیلی کم استفاده می‌کرد. داستان پیدا کردن ماشین از فروشگاه اینترنتی ebay

و تعمیر و تبدیل آن به تاکسی توسط غلام? دوست مکانیکش? را برایم مفصل تعریف کرد. او پیکان که همان ماشین

hillman hunter ساخت انگلستان است را با عوض کردن رنگ بدنه و همچنین سقف آن از مشکی به سفید تبدیل به

تاکسی تهران کرده است. دیدن ماشینی که در حال حاضر در رده ماشین‌های کلاسیک انگلیسی قرار دارد آن هم با

رنگ نارنجی و با نشانه تاکسی برای انگلیسی‌ها هم جالب است.

من هم وقتی تاکسی را دیدم حس جالبی برایم داشت، دستگیره‌های درش، بالابر پنجره‌اش، حتا وقتی داخلش

نشستم بوی ماشین، برای لحظاتی مرا به تهران برد و دلم برای آن شهر دودآلود تنگ شد.







وقتی مشغول عکاسی از تاکسی بودم ناگهان ماشینی از کنارمان رد شد و راننده آن به فارسی گفت: “دربست

می‌خوره؟!” اتفاقا از آقای نیلی پرسیدم آیا با این تاکسی مسافرکشی هم کرده‌اید؟ خندید و گفت: “مسافرکشی که

نه اما اول قصد داشتیم که در بعضی موارد مسافران خاص رزرو کنیم اما ماشین از مرحله‌ای که بخواهد مسافرکشی

کند گذشته و نمی‌تواند هر روز در خیابان باشد. اما یک بار برای استقبال از دوستی با این ماشین به فرودگاه رفتم.

راننده‌های تاکسی‌های سیاه لندن به من چپ چپ نگاه می‌کردند که این چه نوع تاکسی است! و دوست من هم که از

آمریکا می‌آمد با دیدن این ماشین کاملا شوکه شده بود و برای خودم هم بسیار لذت‌بخش بود.”


در مدت زمانی که عکاسی می‌کردم عکس‌‌العمل مردمی که از کنار ما می‌گذشتند را در نظر داشتم. خانم انگلیسی

مسنی جلو آمد و پرسید: آیا واقعا تاکسی تهران چنین ماشینی بوده؟ یک ایرانی هم که داشت از آن خیابان می‌گذشت

با دیدن ما و تاکسی ایستاد و اجازه عکاسی گرفت و دیدن این ماشین برایش خیلی جالب بود.








از آقای نیلی پرسیدم: آیا تا به حال پلیس به خاطر رنگ و یا نشانه تاکسی تهران در بالای آن جلوی ماشین را گرفته

است؟ گفت: “نه برای اینکه این یک ماشین معمولی است و بیمه هم دارد و مثل خیلی از ماشین‌های پلیس آمریکایی

که در انگلیس رانندگی می‌کنند، اجازه رانندگی دارد.”



آقای نیلی گفت ماشین بیشتر اوقات جلوی منزلش پارک است و روزهای شنبه و یکشنبه ماشین را بیرون می‌برد و

دوری می‌زند. گاهی اوقات ماشین را مقابل در کنسرت‌ها و یا جاهایی که ایرانیان دور هم جمع می‌شوند می‌برد و

پارک می‌کند و خود از دور نظاره‌گر عکس‌العمل مردم است که با تاکسی تهران عکس‌ می‌گیرند و هیجان‌زده می‌شوند

و خودش با دیدن این صحنه‌ها لذت می‌برد.



او قصد دارد با چسباندن برچسب بنیادهای خیریه ایرانی در داخل یا خارج ماشین استفاده تبلیغاتی از این تاکسی

داشته باشد. وقتی از او پرسیدم آیا برنامه‌ای ‌برای بردن این تاکسی به ایران هم دارید گفت: “نه فکر نمی‌کنم. برای

اینکه این چیزها برای ما که سال‌هاست از ایران دور هستیم نوستالژی دارد و بعید می‌دانم برای مردم داخل ایران تا

این اندازه جالب باشد.”









مثل خیلی‌ها خاطرات خوب گذشته برای آقای نیلی جایگاه ویژه‌ای داشت و می‌گفت تمام خاطرات گذشته‌اش در

قلبش جای دارند. می‌گفت 23 سال بعد از اولین باری که از ایران خارج شده به ایران بازگشته. اما از نگاه او تهران اصلا

عوض نشده بود. بازار همان بازار بود، تاکسی‌‌ها و شلوغی‌ ها هم همان.


پروژه بعدی مسعود نیلی ماشین “بی ام و ِ 2002” نارنجی رنگ است که زمانی در ایران جایگاهی خاص بین جوانان آن

زمان داشت. باید منتظر شد و دید آیا طرح جدید او نیز به اندازه تاکسی تهران محبوبیت پیدا می‌کند یا خیر.




موضوع مطلب :

یکشنبه 91 دی 10 :: 12:24 صبح :: نویسنده : Rash mAKHFI

 


به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید، ارباب. نخند!


به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز از آدامسهایش نمی خری. نخند!


به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ای کوتاه معطلت کند. نخند!


به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده. نخند!




به دستان پدرت،

به جاروکردن مادرت،

به همسایه ای که هرصبح نان سنگک می گیرد،

به راننده ی چاق اتوبوس،

به رفتگری که در گرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،

به راننده ی آژانسی که گاهی مواقع چرت می زند،

به مجری نیمه شب رادیو،

به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد،

به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و در کوچه ها جار می زند،

به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،

به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی،

به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان،

به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،

به مردی که در خیابانی شلوغ ماشینش پنچر شده،

به مسافری که سوار تاکسی می شود و بلند سلام می گوید،

به فروشنده ای که به جای پول خرد به تو آدامس می دهد،

به زنی که با کیفی بردوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی،

به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،

به مردی که در بانک از تو می خواهد برایش برگه ای پرکنی،

به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی

نخند ...



نخند که دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها بخندی!

که هرگز نمیدانی آنها چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند!

آدمهایی که هرکدام برای خود و خانواده شان همه چیز و همه کسند!

آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،

بار می برند،

بی خوابی می کشند،

کهنه می پوشند،

جار می زنند،

سرما و گرما می کشند،

و گاهی خجالت هم می کشند ...


انسانهای بزرگ، دو دل دارند؛

دلی که درد می کشد و پنهان است

و دلی که می خندد و آشکار است.




موضوع مطلب :

شنبه 91 دی 9 :: 9:43 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI
نخواستم‌ که ‌به ‌من ‌درس آب و نان ‌بدهی

مرا گرفته و از خواب ها تکان بدهی

نخواستم که بگویم: «پدر بمان با من»

زمین نخواست تو را تا به من زمان بدهی

نخواستم که بگویی چه می شود بی ‌تو

نخواستم که به من راه را نشان بدهی

«قبول» کردی و کردم جدایی و غم را

که ‌خواستی بروی تا که «امتحان» بدهی

نخواستم بنویسم زمانه از سنگ است

نخواستم بنویسم ولی دلم تنگ است

برای تو که مرا بیش و بیشتر بودی

صدای اطمینان، روی قفل در بودی!

برای تو که دوباره مرا بغل بکنی

تویی که از دل این بچّه باخبر بودی

برای اسم قشنگت که یاری ام می داد

طلسم آرامش موقع ِ خطر بودی

برای تو که تمامی ِ خوب های منی

برای تو که خلاصه کنم: پدر بودی!!

قرار شد کـه به من غربت جهان برسد

قرار شد پدر من به آسمان برسد

که منتظر باشم تا دوباره در بزنی

کسی بیاید و تنها پلاکتان برسد!

تو نیستی و من و برج های تکراری

تو نیستی و من و عشق های بازاری

تو نیستی و مرا می جوند هی شک ها

تو نیستی و من و خنده ی مترسک ها

تو نیستی و من و روزهای شبزده ام

تو نیستی و من و قلب خارج از رده ام!

تو ساختی همه ام را، اگرچه سوختمت

که توی «کنگره» با سکّه ای فروختمت

فروختم همه ‌ی خاطرات دورم را

فروختم همه ی خویش را، غرورم را

فروختم به سرانگشت ها و تحسین ها

و گم شدم وسط ِ بوق ها و ماشین ها

و گم شدم وسط ِ شهـر و بازی مُدها

میان خنده‌ی «هرچند»ها و«لابد»ها

و گم شدند تمامی آن اصولی که...

و گم شدم وسط ِ کیف های پولی که...

پدر! صریح بگویم، صریح و بی پرده

پدر! نگاه بکن: مهدی ات کم آورده

بگیر دست مرا مثل کودکی هایم

بگیر دست مرا... پا به پات می آیم

بگیر و پاره ‌کن این روزهای‌ زشت مرا

به دست حادثه نسپار سرنوشت مرا...

شبی دراز شده، اعتراض ها مرده

غرور در دل «بازی دراز»ها مرده

قرار تازه‌ ی ‌من، توی ‌کوچه، ساعت ‌هشت

و بی قراری تو توی جبهه ی «سردشت»

و بی قراری تیر و تو، توی «چزّابه»

هزار دختر و من، پیتزا و نوشابه

شبی ‌که غصّه از این بیشتر نخواهد شد

شبی دراز که دیگر سحر نخواهد شد

نشسته است زمستان، بهار خوابیده

شبی که ساعت شمّاطه دار خوابیده

بگیر دست مرا، مثل مرده ها سردم!

پدر! کمک بکن از راه رفته برگردم

که از زمانه بپرسم: چرا، چرا و چرا؟؟؟

که افتخار کنم عکس روی طاقچه را

که افتخار کنم خنده ی قشنگت را

که باز بوسه زنم لوله ی تفنگت را

که باز زنده کنم خاطرات دورم را

که پس بگیرم از این سال ها غرورم را

هزار ترکش اندوه مانده توی سرم

نگاه می کنم و از همیشه گیج ترم

هزار مدفن گمنام روبروی من است

هزار ابر لجوجند توی چشم ِ ترم

که ‌بیست ‌سال ‌گذشته ‌ست، بیست ‌سال ‌تمام

هنوز منتظرم، مثل قبل منتظرم!

نمی رسیم بـه هم مثل ریل های قطار

که آسمان ‌تو ‌دور است ‌و من ‌شکسته ‌پرم

تمام عشق، تمام ِ زمان، تمام زمین

تمام شعر من و اشک های مختصرم

تمام آنچه ‌که باید، تمام ‌آنچه ‌که نیست

برای خوبترین واژه ی جهان:

پدرم!



موضوع مطلب : شعر

پنج شنبه 91 دی 7 :: 12:0 صبح :: نویسنده : Rash mAKHFI

 

و چه دیر به راز ِ دلش اعتراف کرد ...

.

.

هر جا که می روم دنبالم می آید!

می نشیند در برابر ِ چشمانم ...

نگاهش که می کنم خودش را برایم لوس می کند ...

می خندم

می خندیم ...

دستانم را می گیرد ...

حرف می زند

و حرف می زند ...

از تو ...

...

و

حالا

دیگر دلش آرامی ِ دلم را نمی خواهد!

دلش بهانه ی تو را می گیرد ...

می بینی؟

مَ.ن هیچ!

فکری به حال ِ دل ِ بی قرارش نمی کنی؟

.

.

دارد مجبورم می کند از تمام ِ دلبستگی هایم دل بکنم انگار!

از تو ...

از خودش ... !

این بار می خواهد دل ِ تو را آرام کند ...

می بینی؟

او هم عاشق ِ دلتنگی های دل ِ بی قرار ِ تو شده!

از همان وقتی که دیگر نگاهم نکرد فهمیدم ....

.

.

می نشینم زیر ِ نور ِ ماه ِ هرشب تنهایی اَم ...

به انتظار ِ تو ...

برای دلم نه!

برای دل ِ آرام کننده ی دلت!

بهانه هایش را دیگر نمی شود تحمل کرد!

بی قراری های ِ دلش دیگر دارد کلافه ام می کند ...

بیا تا دستانش را در دستانت بگذارم ...

تا خیالم راحت شود ...

تا خیالش راحت شود ...




موضوع مطلب :

چهارشنبه 91 دی 6 :: 11:57 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI

 

 

هیچ چیز بدتر از آن نیست که آدم معنی ِ دلتنگی ِ خودش را نفهمد ...

شاید ... شاید ِ شاید دلتنگ ِ کسی بشوی که نباید .........

.

.

.

پنجره را که باز می کنم

تمام ِ وجودم می شود نگاه

دلم ضعف می رود از دیدنش

دلم ضعف می رود از این همه دلتنگی

می بینی؟

عجیب است که از این دلتنگی ها هم ذوق می کنم ...

با اینکه می دانم قهر کرده!

معلوم است دیگر

از نگاهش معلوم است ...

راستی

یادم نبود که دیگر نگاهم نمی کند!

اصلا رویش را برگردانده ...

انگار دارد فکر میکند ...

شاید به مَ.ن

چه خیال ِ محالی!

.

.

قول می دهی که بروی به دنبال ِ تمام ِ نردبان های دنیا

می خواهم بالا بروم ...


از سر ذوق از ته ِ دل صدایت می زنم

برایت دست تکان می دهم

تو می خندی

و

ماه هم بی قرار می شود از عطر ِ یاس ...

از خنده های تو

اما به روی خودش نمی آورد

می بینی؟

حتی به تو هم حسودی اَش می شود ...

می آیی با هم برویم پیش ِ ستاره ها؟

می آیی ...

می خواهم جمعشان کنم دور ِ ماه

تا

صف بکشیم برای بوسیدنش ...

بوسیدن ِ روی ِ ماه

 

شاید از دلتنگی اَم کم شود

شاید . . .




موضوع مطلب :

چهارشنبه 91 دی 6 :: 11:57 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI



 

شبی از همین شب ها ...

هوای ِ پشت ِ بام ...عجیب دوست داشتنی ست ...

سکوت

سرما

لحظات ِ ناب ِ تنهایی

...

 

بروی به پناه ِ دیوار ِ کنج ِ جای ِ دنج ِ هرشب ِ تنهایی اَت ...

پیشانی اَت را بچسبانی به سنگ ِ سرد ِ دیوار ...

بعد از مدتی ...

پیشانی ِ دیوار هم تب دار می شود از این هم نشینی ...

.

.

.

زانوهایت را که بغل کنی کم کم همه چیز شروع می شود

هق هق ِ گریه ...

خاطرات ...

ه ق ه ق ِ گریه .......

کمی مکث ...

حواست را پرت کرده ای آن دورتر ها ..

و بعدترش ...

پای ِ قه قه ی ِ خنده اَت وسط می آید ..

و دلت عجیب سبک می شود از این انبساط و انقباض ِ حس ...

به سبکی ِ یک پر ...

 

اما به بعضی از دردها باید از ته ِ دل خندید ... از نبود ِ اشک!




موضوع مطلب :

چهارشنبه 91 دی 6 :: 11:51 عصر :: نویسنده : Rash mAKHFI

انتظار

و

انتظار

و

انتظار

چقدر دلم میخواست زمان خیلی زودتر بگذرد

اما برعکس چه دیر می گذشت

حواسم را پرت کرده بودم آن دورتر ها...

اما داشتم خودم را گول می زدم

ثانیه به ثانیه برایم قرنی گذشت..

.

.

بالاخر آمد

با لبخندی بر لب

کمی پر انرژی

اما چشمانش . . .

نور ِ چشمانش موج داشت

می لرزید

می دانم که دلش هوای گریه کرده بود

اما...

چقدر دلم میخواست دستانم را بگذارم زیر ِ چانه ام

زل بزنم به چشمانش...

بدون ِ بغض

بگویم:

می بخشی مرا؟

اما نگفتم...

شاید وقتی دیگر . . .

.

.

.

حالا

او رفته...

مَ.ن مانده ام و یک یادگاری

که شبها زیر ِ نور ِ مهتاب زل می زنم به آن

فکر میکنم به حرفهایش...

فکر میکنم به خنده هایش...

فکر میکنم به گریه هایی که هیچ وقت ندیدم...

فکر میکنم . . .




موضوع مطلب :

 

 

بعضی واژه ها دل ِ آدم را می گیرد در دستانش ...

که شاید یک نفر ِ دیگر هم پیدا شود ...

که مثل ِ تو ...

دلش در دستانش باشد و ...

بعضی حرفها از بعضی آدمها با دل ِ آدم عجیب بازی می کند

طوری اشکت را در می آورد که خودت هم حیران می مانی ...

وقتی به خودت می آیی که دیگر ...

دریای چشمانت دارد در طوفان ِ عجیبی دست و پا می زند

آن وقت یکی بیاید دستت را بگیرد ...

آن وقت ...

خوب است یکی دیگر هم

خیلیییییییی متفاوت

هوایت را داشته باشد ...

خیلی خوب است ...

.

.

.

مَ.ن دل دل کردن را از خود ِ تو یاد گرفتم ...

بغض کردن را ...

اینگونه سکوت کردن را ...

آن گاه که داشتم نبض ِ دلت را می گرفتم

و

تو

حواست به مَ.ن نبود!

راستی یادم رفت بگویم ...

چرا نبض ِ دلت انقدر کند می زد؟

.

.

.

می دانم که این روز ها ...

تو هم مثل ِ مَ.ن ...

پر شده ای

از

درد

بغض

دلهره


و این نبض ِ کند ِ مَ.ن و تو با تپش ِ دلهایمان عجیب تناقض دارد ...

دیگر دکترها هم از دست ِ مَ.ن و تو خسته اند ...!


مَ.ن و تو این شبها کم می آوریم ...

این شبهای ابری

این آسمان ِ بی ماه

این بغض های نفس گیر

.

.

تقصیر ِ کسی نبود

جا خوش کردن ِ این ابرهای ِ سمج

این آسمان ِ بی ماه

این هق هق ِ بی دریغ ِ باران

این نگاه ِ سرد ِ آفتاب

این نفس های تند ِ باد

شاخه ی نیلوفریمان را شکست ....

و

بغض کردیم ..........

 

بیا از همین بغض های ترک خورده هم نفس بکشیم!




موضوع مطلب :

 

دارد نفس های ِ آخرش را می کشد

موقع رفتن باید کاسه ی آبی پشت ِ پایش بریزم

باید ...

پاییز را می گویم ...

می شود این روزها کمی باران  ببارد؟

دارد می بارد انگار ...


باید برای روزهای بعد از این برگ جمع کنم

دلم نمی خواهد زمستان که می شود

حسرت ِ این را بخورم که هیییییچ برگی توی خیابان پیدا نمی شود برای له کردن!

دیگر دارم شورش را در می آورم

خودم می دانم!

.

.

.

دارم فکر میکنم چطور آنجا را پیدا کردیم

و شد پاتوق ِ همیشگیمان ...

همه باورشان شده که آنجا شده حریم ِ خصوصی ِ ما

آن طرفها از کسی خبری نبود

حتی از نگاه ِ آفتاب!

ما هم شده بودیم مالکش دیگر ...

کارمان شده بود رژه رفتن روی برگهای خشکی

که

کفشهایت بین ِ آنها گم می شد از انبوه ِ برگ

جایش را لو ندادیم تا مبادا عاشقی هوس کند

دست ِ دلش را بگیرد!

و رد شود از آن طرفها ...

 

همینطور می نشستیم روی همان برگها

بیشتر ِ وقتها هم ناهارمان را همانجا میخوردیم

به خیال ِ خودمان با یک دوربین ِ عهد ِ عتیق خاطره ثبت می کردیم

و .....

حکایت ِ این کوچه باغ با تمام ِ کوچه باغ ها فرق می کند

اصلا دیگر حوصله ات نمی کشد همه را بخوانی

جایش هم که قرار است لو نرود به جان ِ ... به جان ِ خودم نباشد به جان ِ شما!

 

 

[پاییز که تمام می شود کوچه باغ هم ...]

 

 

می خواستم یک روز آن جا را نشانت بدهم

جایی که  فکر می کردم اگر کمی قدم بزنی

به نهایت ِ عاشقی می رسی ...

حالا

کوچه باغ هست

باران هست

پاییز هم هست

و مَ.ن!

تو نیستی دیگر

جای تو خالی .... !

بد جور هم ...




موضوع مطلب :

<   1   2   3   4   5   >>   >   
 
درباره وبلاگ

به نام خدا هستم، از بچگی بزرگ شدم، تو بیمارستان به دنیا اومدم، صادره از شهرمون، همونجا بزرگ شدم، چند سال سن دارم، بابام مرد بود، تو دوران کودکیم بچه بودم، با رفیقام دوست شده بودم،یه تابرادر دارم که باهام برادره، به دوست داشتن علاقه دارم، قصد ازدواج نه دارم، بعضی شبها که می خوابم خواب می بینم، تو خونمون زندگی می کنیم، تا حالا نمردم و ...»

نویسندگان
Mamad Dj (10)

پیوندها
پایگاه خبری تحلیلی فرزانگان امیدوار
هواداران بازی عصر پادشاهان ( Kings-Era.ir )
مهندس محی الدین اله دادی
گل باغ آشنایی
««««« شب های تهران »»»»»
رقصی میان میدان مین
****شهرستان بجنورد****
دانشجویان مهندسی مکانیک شهرکرد
تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر
تراوشات یک ذهن زیبا

سایت روستای چشام
شبستان
برادران شهید هاشمی
عشق
مصطفی
اواز قطره
محمد قدرتی MOHAMMAD GHODRATI
دنیای هالیوود
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
.:مطالب جدید18+ :.
هر چی تو فکرته
... یاس ...
بیارجمند
هیئت
نــــــا کجــــــا آبـــــــاد دل مــــن ...
عرفان وادب
بهار عشق
*(حرفهای نگفته)*
مرامنامه عشاق
..پـــــر شکســــته
ALAKI
زازران
شایگان♥®♥
مناجات با عشق
دانشجوی میکروبیولوژی 91 دانشگاه آزاد اشکذر
سید علی حسینی
به بهترین وبلاگ سرگرمی خوش امدید
اخبار روز ایران وجهان
انجمن مرجع وتخصصی پارسی گلد
دانشجویان مهندسی مکانیک (شهرکرد)
نارنجی
دانلود آهنگ جدید
ایران من
سامانه ارسال پیامک + آرشیو SMS با موضوعات گوناگون
بهترین قالب های وبلاگ

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 24
بازدید دیروز: 60
کل بازدیدها: 305792