حکایت من حکایت کسی است که عاشق دریا بود اما قایق نداشت دلباخته ی سفر بود ولی همسفر نداشت حکایت من حکایت کسی است که زجر کشید اما زجه نزد زخم داشت و ننالید حکایت من حکایت کسی است که پر از فریاد بود اما سکوت کرد تا همه ی صداهارا بشنود
به نام خدا هستم، از بچگی بزرگ شدم، تو بیمارستان به دنیا اومدم، صادره از شهرمون، همونجا بزرگ شدم، چند سال سن دارم، بابام مرد بود، تو دوران کودکیم بچه بودم، با رفیقام دوست شده بودم،یه تابرادر دارم که باهام برادره، به دوست داشتن علاقه دارم، قصد ازدواج نه دارم، بعضی شبها که می خوابم خواب می بینم، تو خونمون زندگی می کنیم، تا حالا نمردم و ...»