روزی زن و مردی مشهدی خوش و خرم در کنار یکدیگر زندگی میکردند روزی برادر مرد پرسید راز خوشبختی شما چیست؟ 
مرد مشهدی گفت:25سال پیش با همسرم به ماه عسل رفتیم و درجایی تفریحی هر کدام سوار بر اسبی شدیم.اسب همسرم کمی سر کش تر بود....(من هم از این موضوع خوشحال بودم)...کمی راه رفتیم که اسب همسرم رحم کرد و همسرم را به زحمت انداخت.......همسرم رو به اسب کرد و گفت : این بار اولته.........یکبار دیگر اینکار تکرار شد و همسرم گفت این بار دومته.....بار سوم اسب رحم کرد و همسرم را ناراحت کرد....همسرم لبخندی زد و اسب را کشت...من عصبانی شدم و گفتم:این چه کاری هست چرا زبون بسته رو کشتی؟کلی پولش بود حالا از کجا بیارم؟؟
همسرم رو به من کرد و گفت:این باره اولته.........و از آن به بعد.............