عاقبت خط جاده پایان یافت
من رسیدم ز ره غبارآلود
نگهم پیشتر زمن می تاخت
بر لبانم سلام گرمی بود
شهر جوشان درون کورهء ظهر
کوچه می سوخت در تب خورشید
پای من روی سنگفرش خموش
پیش می رفت و سخت می لرزید
خانه ها رنگ دیگری بودند
گردآلوده، تیره و دلگیر
چهره ها در میان چادر ها
همچو ارواح پای در زنجیر
جوی خشکیده، همچو چشمی کور
خالی از آب و از نشانهء او
مردی آوازه خوان ز راه گذشت
گوش من پر شد از ترانهء او
گنبد آشنای مسجد پیر
کاسه های شکسته را می ماند
مومنی بر فراز گلدسته
با نوائی حزین اذان می خواند
می دویدند از پی سگها
کودکان پا برهنه ، سنگ به دست
زنی از پشت معجری خندید
باد ناگه دریچه ای را بست
از دهان سیاه هشتی ها
بوی نمناک گور می آمد
مر کوری عصازنان می رفت
آشنائی ز دور می آمد
دری آنجا گشوده گشت خموش
دستهائی مرا بخود خواندند
اشکی از ابر چشمها بارید
دستهائی مرا ز خود راندند
روی دیوار باز پیچک پیر
موج می زد چو چشمه ای لرزان
بر تن برگهای انبوهش
سبزی پیری و غبار زمان
نگهم جستجو کنان پرسید :
«در کدامین مکان نشانهء اوست؟»
لیک دیدم اتاق کوچک من
خالی از بانگ کودکانهء اوست
از دل خاک سرد آئینه
ناگهان پیکرش چو گل روئید
موج می زد دیدگان مخملیش
آه، در وهم هم مرا می دید!
تکیه دادم به سینهء دیوار
گفتم آهسته :«این توئی کامی ؟»
لیک دیدم کز آن گذشتهء تلخ
هیچ باقی نمانده جز نامی
عاقبت خط جاده پایان یافت
من رسیدم ز ره غبارآلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ
شهر من گور آرزویم بود
"
فروغ فرخ زاد
"